#part4

6.6K 932 53
                                    

کوک شوکه شده بوداما به خودش قول داده بود دیگه اون پسر احمق و توسری خور سابق نباشه پس عزمشو جزم کردو بانگاهی سرد و پرتنفر گفت:
_تو اینجا چه غلطی میکنی؟
تهیونگ خنده ی کوتاهی کرد وبه طرفش قدم برداشت:
_اوه...چه بی ادبانه...من هیونگتم کوکی!
کوک با حرص رفت طرفش و غرید:
کوک_تو هیچی من نیستی عوضی.منو با اون اسم لعنتی صدا نزن و از اتاقم گمشو بیرون!
تهیونگ خواست حرفی بزنه که خانم جئون اومد داخل:
_اوه جانگ کوک...تهیونگو دیدی؟تازه برگشته.
کوک با حرص نگاهشو چرخوند و لب زد:
کوک_بله دیدم مامان.
تهیونگ با لبخندی پراز شرارت نگاش کرد:
_خیلی هم از دیدنم خوشحال شد.مگه نه کوکی؟
خانم جئون خندید:
_اوه تهیونگ تو هنوز کوکی صداش میکنی؟میدونی که بدش میاد.الانم که بزرگ شده بداخلاق تر شده.
تهیونگ مرموز نگاش کرد:
_اما برای من هنوزم همون پسر کوچولوی شیرین و بانمکه!
کوک با حرص رو کرد به مادرش:
_میتونم لباسمو عوض کنم مامان؟
تهیونگ لبخندی شیرین زدو گفت:
_اوه ببخشید من میرم بیرون.
وهمراه خانم جئون رفت طرف در اما نگاه شرورش هنوز روی کوک بود تا در بسته شد.کوک با عصبانیت کیفشو کوبوند روی تخت و موهاشو از حرص کشید:
_فاااااک...
اصلا دیدن تهیونگ بعد از ۳سال براش خوشایند نبود ...اون مرد نفرت انگیز ترین ادم زندگیش بود...وبرگشتنش بدترین اتفاق ممکن...
*******
از پله ها اروم و بی حوصله اومد پایین.صدای خنده های جیمین که با تهیونگ حرف میزد توی خونه میپیچید.دستاشو توی جیب شلوارش فرو کرد و رفت طرف آشپزخونه.با دیدن خدمتکارا که دارن تند تند داخل آشپزخونه میچرخن نفسشو با حرص داد بیرون.خانم کیم که سال های سال بود توی خونشون کار میکرد با دیدن جانگ کوک لبخندی زد و اومد طرفش:
_سلام پسر قشنگم.تازه از بیرون برگشتی حتما گرسنه ای.چیزی میخوری برات بیارم؟
کوک لبخندی مهربون زد.خیلی این زن رو دوست داشت:
_سلام آجوما.اره اگه میشه لطفا یه چیزی بدید من بخورم.
_حتما بیا بشین
کوک رفت طرف میز داخل آشپزخونه و نشست روی صندلی.آجوما براش کیک و شیرموز آورد.چیزی که کوک خیلی دوست داشت.تشکری کرد و شروع کرد به خوردن.با دهن پر رو کرد به آجوما و گفت:
_چرا انقدر در تقلایین؟مهمونا کیا هستن مگه؟عمو اینان دیگه.
آجوما دستی به موهای لخت کوک کشید و گفت:
_هم اونا هستن و هم آقای تهیونگ و نامزدشون!
شیر موز پرید توی گلوش و به سرفه افتاد.نامزد تهیونگ؟؟؟این دیگه چه کوفتی بود؟
اجوما با نگرانی پشتشو نوازش کرد:
_چی شد عزیزم؟
همزمان با این حرف تهیونگ و جیمین اومدن داخل آشپزخونه.جیمین خندید و پرید روی میز:
_باز توی فسقلی یواشکی اومدی سراغ شیرموزا؟بدون من خوردی پرید تو گلوت.حقته بی معرفت!
کوک چشم غره ای بهش رفت و نگاش افتاد به تهیونگی که دست به جیب به دیوار تکیه داده بود وبا نگاه نافذش بهش زل زده بود.
کوک_تو کی برگشتی؟امروز مگه کلاس نداشتی؟
جیمین_چرا اما حوصله نداشتم نرفتم.تو بهت خوش گذشت رفتی نمایشگاه؟
کوک کمی از شیرموزش خورد و نوچی کرد:
_نه.انقدر سرم درد میکرد هیچی ازش نفهمیدم.همش تقصیر توئه که وسط هفته قرار خوشگذرونی میذاری.
جیمین با یادآوری شب قبل دوباره ضربان قلبش تند شد.باورش سخت بود که بالاخره یونگی بداخلاق رو بوسیده بود.
جیمین_مجبور نبودی انقد زیاده روی کنی.اخه توی فسقلی رو چه به مشروب...تو باید فقط همین شیرموزتو بخوری!
کوک از جاش بلند شد و یهو جیمین رو از روی میز بلند کرد.جیمین فریادی کشید ومحکم دستشو دور گردن برادر کوچیکش حلقه کرد.کوک خندید و گفت:
_که من کوچولوام اره؟اخه توی کوتوله ی فسقلی رو چه به این حرفا جمن شی!
جیمین با خنده کوبید روی دوش کوک و جیغ زد:
_منو بذار زمین دیوونه.کوتوله خودتی!
کوک با بهت نگاش کرد:
_هیونگ!من کجام کوتوله ست؟
و جیمین رو گذاشت روی زمین.جیمین با حرص کوبید توی شکمش و با حرص غرید:
_حالا چهارتا عضله داری فک کردی بزرگ شدی؟قدتم همچین بلند نیس فقط از من بلندتری.وگرنه تهیونگ از تو بلندتره.
کوک با شنیدن اسم تهیونگ همه چی رو به یاد اوردوبرگشت طرفش.تهیونگ با یه لبخند جذاب و نگاهی خاص بهش نگاه میکرد.بازم تنفر قلبش رو پر کرد.همین نگاه و لبخند زندگیش رو بهم زده بود.این مرد همه چی رو بهم ریخته بود و حالا با پررویی تمام جلوش ایستاده بود انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده.
کوک با لحنی سرد زمزمه کرد:
_من میرم توی اتاقم هیونگ هروقت مهمونا اومدن صدام کن.
وبدون اینکه چیز دیگه ای بگه از اونجا رفت.جیمین بهت زده گفت:
_این بچه چش شد؟از حرفم ناراحت شد؟
تهیونگ که نگاهش به پله ها بود هیچی نگفت.جیمین رفت طرفش و گفت:
_من برم ببینم چشه!
اما همین که خواست بره تهیونگ دستشو گرفت و گفت:
_صبرکن...

کوک با ناراحتی روی تختش نشست و زل زد به عکس بزرگی از خودش که روبروی تخت روی دیوار زده شده بود.زیرلب زمزمه کرد:
_من باید چیکار کنم؟با این وضعیت مزخرف چیکارکنم؟
با صدای در بله آرومی گفت و در باز شد.با فکر اینکه جیمینه زمزمه کرد:
_هیونگ فقط یکم خستم.میخوام بخوابم.
_خیلی وقت بود بهم هیونگ نگفته بودی!
با شنیدن صدای تهیونگ دندوناش رو بهم فشرد.ازجاش بلندشد و روبروی اون مرد خودخواه و عوضی ایستاد.
_فکر کنم کاملا بهت فهموندم نمیخوام نه ببینمت نه باهات حرف بزنم.
تهیونگ نگاهش غمگین شد:
_کوکی...ما باید حرف بزنیم‌.
کوک با عصبانیت فریاد زد:
_به من نگوووووو کوکی!!!!نمیخوام صداتو بشنوم.چرا نمیفهمی؟؟؟؟
تهیونگ رفت جلوتر:
_آروم باش خب...من میتونم همه چیو توضیح بدم!
_فقط از اتاقم گمشو بیرون کیم تهیونگ!نه توضیحتو میخوام نه هیچ چیز دیگه.از تو و هرچیزی مربوط به تو متنفرم.از من دورباش!!
تهیونگ با نگاهی ناامید به چشمای خشمگین کوک زل زد و عقب گرد کرد و رفت بیرون.کوک با حس خیس شدن چشماش لبشو بین دندوناش کشید و لعنتی زیر لب گفت.هنوزم اون روزا رو به یاد داشت.روزی که دنیاش آوار شد.بدترین احساس ممکن بهش دست داده بود،دوباره مثل سه سال پیش حس پوچی داشت.دوباره خاطرات یادآوری شده بود.دوباره همون پسر مظلوم و بی پناه زیر بارون شد و اشکاش روی صورتش ریخت.دوباره و دوباره تهیونگ اون رو شکست!!!
********
با بیقراری منتظر بود تا دوباره ببینتش.از صبح که همدگرو دیده بودن دیگه نتونسته بود ببینتش.اروم رفت طرف ماشینش تا لباس های باشگاهشو از داخلش برداره.بعد از اینکه کارش تموم شد برگشت تا بره داخل که نگاش افتاد به یونگی.داشت با یکی از بادیگاردای بیرون خونه صحبت میکرد.لبخندی روی لباش نشست.چقدر جذاب بود...چقدر دوست داشتنی بود...اخماش تو هم بود و معلوم بود داره دستور جدیدی به اون پسر میده.اروم قدم برداشت و رفت جلوتر.یونگی با حس اینکه کسی پشتشه برگشت و جیمین رو دید.جیمین خجالت زده سرشو انداخت پایین و رفت طرف پله ها.یونگی پسر رو فرستاد سر پستش و رفت طرف جیمین.
_جیمین؟
جیمین با ذوق شنیدن اسمش از زبون یونگی ایستاد و برگشت طرفش.
یونگی پایین پله ها ایستاد و جیمین یه پله بالاتر بود و قدش از اون بلندتر شده بود.زل زد تو چشمای یونگی.
یونگی_مگه امروز کلاس نداشتی؟زود برگشتی خونه؟
جیمین لبخندی زد و گفت:
_پیچوندم‌.حوصله نداشتم بعدشم قراربود تهیونگ بیاد نمیتونستم اونجا بمونم.
یونگی سری تکون داد :
_باشه برو پیش پسر داییت.مزاحمت نمیشم.
همین که خواست بره جیمین سریع گفت:
_یونگی هیونگ!
یونگی متعجب نگاش کرد.جیمین هیچوقت هیونگ صداش نمیکرد.
جیمین خجالت زده و سربه زیر زمزمه کرد:
_بابت دیشب ازت ممنونم و همین طور متاسفم که تو دردسر انداختمت.
یونگی با نگاه جدی به چهره ی خجالت زده اش زل زد و سعی کرد به صدای قلبش توجه نکنه.
_دیگه انقد زیاده روی نکن!
جیمین لبشو گزید:
_باید به حرفت گوش میدادم.
یونگی لبخندی کمرنگ زد و درحالی که داشت میرفت زمزمه کرد:
_ولی وقتی مست میشی خیلی بانمک میشی!
وجیمین رو بهت زده رهاکرد و رفت.
********
با دیدن پسرعموش که رفیق فاب هم بودن خوشحال شد و دستاشونو کوبیدن به هم‌.ایون وو لبخندی زد و گفت:
_چه خبر پسر؟پیدات نیست‌.
کوک_درگیر دانشگاه و کارای مربوط به اونم.دلم برات تنگ شده بود.
_منم همین طور.کاش تو یه دانشگاه بودیم.
_اگه تو فاز تجارت نمیگرفتت میتونستیم با هم باشیم.
ایون وو خندید و نگاه کوک افتاد به دختری زیبا که کنار مادرش ایستاده بود.مادر کوک با خوشحالی از توجه پسرش گفت:
_جانگ کوک عزیزم!نایون رو دیدی؟
دختر لبخند زیبایی زد و اومد جلوتر و دستشو جلوی کوک دراز کرد.کوک با بیخیالی دستشو گرفت اما با حرف دختری که نایون نام داشت تمام وجودش یخ زد.
_خوشبختم جانگ کوک شی!من نایونم...نامزد تهیونگ!

𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐲 [𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤]Where stories live. Discover now