#part9

5.6K 847 81
                                    

جیمین با اخمای درهم و چشمای عصبانی به تهیونگ زل زده بود.
کوک با ترس تهیونگ رو هل داد عقب و زمزمه کرد:
_هیونگ...
اما جیمین بی اهمیت به کوک رفت طرف تهیونگ و یقشو با خشونت بین دستای کوچیک اما پرقدرتش گرفت و زل زد به نگاه بیخیالش:
_چه غلطی داشتی میکردی؟
تهیونگ دستای جیمین رو گرفت و سعی کرد از خودش جدا کنه اما جیمین مقاومت کرد و غرید:
_داشتی برادر منو...کوک منو...تهدید میکردی؟کی به تو این جرئت رو داده که براش خط و نشون بکشی هان؟
تهیونگ عصبی جیمین رو هل داد عقب:
_چرا چرت و پرت میگی؟من تهدیدش نکردم.
جیمین نیم نگاهی به کوک رنگ پریده کرد:
_پس دقیقا داشتی چه غلطی میکردی؟رنگ به صورت نداره.
کوک دست جیمین رو گرفت:
_چیزی نیست هیونگ.فقط...داشت حرف میزد باهام.
جیمین مشکوک نگاشون کرد:
_چه حرفی بود که نیاز بود به دیوار بچسبوندت؟
کوک اب دهنشو اروم قورت داد و به تهیونگ نگاه کرد.تهیونگ لبخندی به چشمای ترسیده پسرک زد :
_میشه تو کار ما دخالت نکنی؟ما خودمون هرچی بینمون هست رو حل میکنیم جیمین!
جیمین عصبی دست بین موهاش کشید:
_چطوری خودمو به بیخیالی بزنم؟درحالی که میبینم هردوتون رفتاراتون عوض شده...خودتون عوض شدین.
کوک که از بازپرسی های جیمین خسته شده بود از دیوار جداشد و رفت طرف برادر تخسش:
_جمن شی...لطفا همه چیزرو فراموش کن.من و...تهیونگ حلش میکنیم.
جیمین با ناراحتی به برادرش که از پله ها بالا میرفت زل زد و رو به تهیونگ غرید:
_شاید اون بخواد من به روی خودم نیارم اما...تو حواست باشه که چشمام روته.مراقب باش خطایی ازت سرنزنه کیم تهیونگ.
واون هم پشت سر برادرش روانه طبقه بالا شد.تهیونگ با حالتی عصبی موهاشو بهم ریخت.عین احمقا قلبش تند میزد و هنوز پوست نرم و لطیف کوک رو کف دستش حس میکرد.حس میکرد ریه هاش پراز بوی خوش بدن کوک شده و لعنت به این احساساتی که روز به روز شدیدتر میشد...
*************
سعی میکرد خودش رو بیخیال نشون بده اما نگاه پراز عشق مرد داشت دیوونش میکرد.هوسوک با لبخند نوشیدنی به دستش داد:
_به سلامتی جذاب ترین هیونگ دنیا!
جین خندید و قلب نامجون برای هزارمین بار لرزید.
چطور میتونست انقدر جذاب،دوست داشتنی،خواستنی و دست نیافتنی باشه؟
جین حین حرف زدن با هوسوک برگشت طرفش و توی چشماش زل زد.
حس کرد قلبش لرزید...چی توی چشمای کیم نامجون لعنتی بود که هیپنوتیزمش میکرد؟
چی بود که باعث میشد تپش قلبش زیاد بشه و گر بگیره؟
مگه قرارنبود نامجون براش مهم نباشه؟
مگه بارها جلوی آینه باخودش تکرار نکرده بود حق نداره از اون مرد مرموز خوشش بیاد...پس این حس لعنتی چی بود که میخواست بین بازوهای قدرتمند اون مرد باشه؟
این حسی که خواستار تمام وجود مرد روبروش بود چه معنی میداد؟
نامجون بهش میگفت عاشقشه...یعنی اونم عاشق شده بود؟عاشق یه مرد؟

کوک با یوگیوم و جیهون با دسته های بازی درگیر بودن.کوک فرز بود و حرفه ای و تمام سعیش بردن از رفیقای پرسرو صداش بود.
دراین بین یوگیوم آروم زمزمه کرد:
_چطوره؟خوشگله؟خوشت اومد؟
کوک با بیخیالی بازی میکرد و عادی به نظر میرسید:
_کی؟لارا؟
یوگ با حرص کوبید به پهلوش:
_نه احمق خان!تو غلط میکنی از دوست دخترمن خوشت بیاد.سوران رو میگم.
کوک پوزخندی زد.سوران...
خوشگل بود.خیلی هم جذاب و مهربون و دوست داشتنی به نظر میرسید.به طرز احمقانه ای از لحظه ای که وارد خونه شده بود به کوک زل زده بودوهر آدم احمقی هم میفهمید از کوک خوشش اومده.اما چرا کوک ازش خوشش نمیومد؟
_خوشگله.
_همین؟نظرت راجع بهش چیه؟میخوای جورش کنم؟
جیهون با خنده نگاش کرد:
_فک نکنم نیازی به جور کردن باشه.دختره عاشقش شده!
یوگ خندید:
_ این چندش مهره مار داره.نمیدونم بقیه از چی این احمق خوششون میاد؟
کوک دسته بازی رو کنار گذاشت و کمی از نوشیدنیش خورد:
_جذابیت من ذاتیه.چیزی که تو ازش محرومی یوگیوم.
یوگ با حرص کوبید توی سرش و مثل همیشه جنگ دوتا دوست شروع شد.انگار هیچوقت قرار نبود بزرگ بشن.

𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐲 [𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤]Where stories live. Discover now