جانگکوک خجالت زده سرشو انداخت پایین.
جین خنده ی پر تعجبی کرد:
_باورم نمیشه...تو؟اصلا بهت نمیومد.من همش منتظر بودم دست یه دختر جذاب و سکسی رو بگیری و بیای بگی دوست دخترته اما...وای خدا باورم نمیشه!کوک با حرص نگاش کرد:
_هیونگ!
جوری میگی انگار رو پیشونی هرکی که گی هست نوشته شده گرایشش چیه...تو خودت فکر میکردی عاشق یه مرد بشی؟
اونم نامجون هیونگ...دشمن خونیت!جین خندید:
_نه من خودمم خیلی سردرگم و آشفته شده بودم.اما اخه تو خیلی...چه میدونم....خیلی متفاوت بودی!
کوک با ناامیدی نالید:
_من خودم هنوز شوکه ام و از این وضعیت ناراضیم اما نمیتونم از فکرش دربیام هیونگ...
نمیتونم دوسش نداشته باشم!جین با مهربونی بهش نزدیک شد:
_حالا این مرد که مخ بیبی مارو زده کی هست؟
کوک با ترس نگاش کرد:
_کسی که حتی فکر کردن بهش هم گناهه!جین اخم کرد:
_چرا؟اون به دخترا گرایش داره؟از تو خوشش نمیاد؟
کوک آه کشید:
_نه موضوع این نیست...بدتر از اینه!
اون...نامزد داره!جین شوکه به کوک غمگین زل زد.نمیخواست بهش فکر کنه اما ناخودآگاه یاد وقتی افتاد که با برگشتن اون کوک بهم ریخت و نگاه های امروز و...
_اون...تهیونگه؟کوک با ترس به هیونگش که اخم کرده بود نگاه کرد.جین خیلی جدی بهش نگاه میکرد و این میترسوندش.
_هیونگ...این دست خودم نبود،باور کن!
جین نفس عمیقی کشید:
_اون چی؟چیزی میدونه؟کوک پوزخند زد:
_اون فکر میکنه من ازش متنفرم!
جین با تعجب گفت:
_چطور همچین فکری میکنه؟من تا جایی که یادمه شما بهترین دوستای هم بودین.
کوک به آسمون خیره شد:
_یه اتفاقایی بینمون افتاد که دوستیمون بهم خورد الان تقریبا مشکلاتمون رو حل کردیم اما...اون هنوز فکر میکنه من ازش بدم میاد.جین با دلسوزی دست روی شونه ی کوک دوست داشتنیش گذاشت:
_کوک...میخوای چیکار کنی؟
_نمیدونم هیونگ....اگه بهش همه چیز رو بگم پس نایون چی میشه؟
اگه هم نگم...قلب خودم چی میشه؟
نمیدونم چه کاری درسته و چه کاری غلط.جین لبش رو گزید:
_اینطور که تو میگی معلومه که از عشق اون به خودت مطمئنی!
کوک پوزخند زد:
_اون به خاطر عشق من خیلی کارها کرد...اما من جرئت قدم برداشتن ندارم و این درد بزرگ منه!جین نگاهش برگشت طرف ویلا.تهیونگ رو دید که از پنجره زل زده بهشون...پس درد این پسره ساکت جانگکوک بود!
لبخندی زد و به کوک نگاه کرد:
_جانگکوک....
اگه واقعا میخوایش برای داشتنش بجنگ!
حتی اگه شکست هم خوردی ده سال دیگه هیچ پشیمونی نداری،چون کاری رو کردی که قلبت میخواست.
اینکه احساساتت رو از بین ببری مثل اینه که روحت رو بکشی و درنهایت از تو فقط یه جسم توخالی و پرازحسرت باقی میمونه!
YOU ARE READING
𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐲 [𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤]
Fanfiction[ completed ] |زیبایی سیاه| کاپل: ویکوک~ یونمین~ نامجین ژانر: درام | رمنس| انگست | اسمات مرد برگشت و تمام روح جانگ کوک رفت. چهره ای رو دید که تمام عمر ازش نفرت داشت. مردی رو دید که نمیخواست هیچوقت دیگه باهاش روبرو بشه. مردی رو دید که زندگیش رو نا...