#part25

4.8K 711 53
                                    

آهنگ پارت:
  Alec Benjamin_Let Me Down Slowly

جیمین با بهت به یونگی زل زده بود.
نمیتونست حرفی رو که شنیده هضم کنه.
آروم پرسید:
_تو...چی داری میگی؟

یونگی با شرمندگی نگاش کرد:
_باید زودتر از این ها بهت میگفتم اما،از عکس العملت میترسیدم.
جیمین باور کن من نمیخواستم اینجوری بشه.من مجبور بودم همه چیز رو ازت پنهون کنم.

جیمین با بغض ازش فاصله گرفت و بی جون به در ماشین تکیه داد:
_تو،تمام این مدت...تمام این چندسال...به من و خانوادم دروغ گفتی؟
تمام مدتی که من مثل احمقا عاشقت بودم...تو توی دلت داشتی به من میخندیدی؟
چرا؟چرا این کارو با من کردی؟
این ماموریت کوفتیت چی بود؟هان؟

با حرص و بغض فریاد زد و یونگی عصبی رفت جلو و چونش رو محکم گرفت:
_خفه شو جیمین،حق نداری به عشق من نسبت به خودت شک کنی!فهمیدی؟
ماموریت کوفتی من هیچ ربطی به تو نداشت.
من فقط مسئول محافظت از کوک بودم.همین!

جیمین با تعجب زمزمه کرد:
_چی؟کوک؟
یونگی کمی رفت عقب:
_اره کوک...این درخواست بهترین دوستم ازم بود،تهیونگ!
جیمین حس کرد دیگه نمیتونه نفس بکشه:
_تهیونگ؟
یونگی!تو چی داری میگی؟توی لعنتی چیارو از من پنهون کردی؟این چرت و پرتا چیه داری میگی؟بگو که همش یه شوخی مسخرست.

یونگی دستی به موهاش کشید:
_کاش بود...اما نیست.
من و تهیونگ با هم وارد این سیستم شدیم و از همون موقع با هم دوست شدیم.تهیونگ هم پلیسه.
سه سال پیش خیلی اتفاق ها افتاد،کوک توسط یه دختر افتاده بود توی دردسر و تهیونگ برای نجات دادنش مجبور شد رابطش رو با کوک خراب کنه.
مجبور بود یه مدت بره لندن و نمیتونست مراقب کوک باشه.
برای همین من رو فرستاد تا توی نقش بادیگارد مواظبش باشم اما...
من درگیر تو و عشقت شدم.این اتفاقات هیچکدوم دست من نبود.
جیمین...باورم کن.

جیمین با چشمای اشکی نگاش کرد, به طرز دردناکی پازل ناراحتی و غم کوک بعداز برگشت تهیونگ کامل شد...
حالا جیمین دلیل غم برادرش رو میدونست...
وحالا جیمین مثل یه آدم شکست خورده به یونگی نگاه میکرد:
_توی لعنتی،توی عوضی...تمام مدتی که من داشتم از ناراحتی کوک دق میکردم همه چیز رو میدونستی و بهم نگفتی؟
چطور تونستی؟چطور تونستی مین یونگی؟
من برات چی بودم؟یه پسر احمق که انقدر عاشقته و دیوونت شده که میتونی هربلایی دلت خواست سرش بیاری؟
با اون تهیونگ عوضی دست به یکی کردی و من از هیچی خبر ندارم؟
چرا ساکتی؟هان؟تو که همیشه زبونت واسه من درازه؟چرا سااااکتی؟

با عصبانیت فریاد زد و کوبید توی سینه ی یونگی.
یونگی مچ هر دو دستش رو اسیر دستاش کرد:
_تمومش کن جیمین،این اتفاقات هیچی از عشق من به تو کم نمیکنه.
تو احمق نیستی!
من یه احمقم که با تمام خطرات شغل و وضعیت زندگیم تو رو وارد زندگیم کردم و حالا باید همیشه نگرانت باشم.
جیمین لعنتی!
من آدمی نبودم که بخوام به کسی فکر کنم،عاشق کسی بشم،یه نفر بشه نفسم و نتونم بدون اون زندگی کنم.
من فقط مین یونگی بودم...
یه مامور سرد و بی احساس که فقط کار میکرد و کار میکرد و حتی خسته هم نمیشد اما الان...
حس میکنم ضعیف ترین ادم توی دنیام.
دربرابر لبخندت،اشکات،حرف زدنت،نگاه کردنت و اون خنده های زیبای لعنتیت که انگار قصد جونمو دارن.
جیمین....من عاشقتم،عین یه دیوونه عاشقتم و بابت دروغام متاسفم.
فقط...منو ببخش...لطفا!

𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐲 [𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤]Where stories live. Discover now