با ناز به مرد جذاب و اخمویی که دست به جیب به جمعیت درحال رقص زل زده بود نزدیک شد...
_جانگکوک شی؟
کوک بااخمای درهم نگاش کردوحرفی نزد:
_میشه باهام برقصید؟همه جفتن اما من تنهام...کوک که خسته از افکار احمقانه و بی معنیش بود تصمیم گرفت با سوران برقصه بلکه از این احساسات مزخرف خلاص بشه...
لبخندی مهربون زد:
_حتما...
و دستشو جلوی دخترک دراز کرد...سوران با ذوق دستشو گرفت و هردو به سمت پیست رقص حرکت کردن...
یوگیوم با دیدنشون لبخندی گشاد زد و به کوک که نگاش میکرد چشمک زد...بالاخره دوست بی بخارش یه حرکتی از خودش نشون داد...
لارا به یوگیوم نگاه کرد:
_حالا تو چرا انقدر واسه کوک ذوق میکنی؟
یوگیوم خندید:
_این غمگین بودنش همش اثرات تنهاییه...از اینکه تنها بود خیلی ناراحت بودم...امیدوارم سوران حالشو خوب کنه...
لارا لبخند زد:
_امیدوارم...کوک سوران رو بغل کرد و همراه آهنگ غمگینی که پخش میشد میرقصیدن...
سوران با ذوق نگاش میکرد و دل کوک برای دخترک سوخت...
_خوشحالم که قبول کردی همراهم برقصی...
کوک لبخندی زوری زد:
_هزار نفر اینجا از خداشونه باهات برقصن...
_اما من فقط دوست داشتم باتو برقصم...جانگکوک...
اولین بار بود که راحت باهاش حرف میزد...
سوران غمگین نگاش کرد:
_تو همش منو نادیده میگیری و با اینکه از احساسم خبر داری به روی خودت نمیاری...کوک نفس عمیقی کشید...فکرشم نمیکرد سوران انقدر رک حرفشو بزنه...سکوت کرده بود تا دختر حرفاشو بزنه...تا قلبش رو به دست بیاره...
_میدونم کسی تو زندگیت نیست اما...کسی رو دوست داری؟
اگه هست میخوام بدونم دارم با کی رقابت میکنم که به چشمت نمیام...چهره ی تهیونگ توی ذهنش نقش بست و مغزش قفل کرد...
یه تو دهنی به ذهنش و قلبش زد و جواب داد:
_هیچ کس...من فقط آمادگی رابطه رو ندارم...حس میکنم نمیتونم کسی رو وارد زندگیم بکنم...
سوران لبخندی زد:
_من تا هروقت بخوای منتظرت میمونم...فقط میخوام بدونم میتونم روت حساب کنم یا نه...
میخوام بدونم منم برات جذاب هستم...یانه؟؟کوک لبشو گزید:
_تو دختر خیلی خوبی هستی و خیلی خوشگلی...
آرزوی خیلی ها هستی و مسلما هر مردی دوست داره با تو باشه...من فقط کمی زمان نیاز دارم تا خودم رو جمع وجور کنم...درکم میکنی؟نمیخوام بهت قول بدم و قلبتو بشکنم...سوران بهش نزدیک شد و سرشو روی سینه ی پهن و عضلانی کوک گذاشت:
_همین برام کافیه!
کوک لحظه ای چشماش رو بست و باز کرد و نگاهش قفل شد توی نگاه تهیونگی که خیره و با حسرت نگاش میکرد ولی...نایون توی آغوشش بود...حتی اگر...ذره ای حس به تهیونگ داشت هم اشتباه بود...تهیونگ زندگی جدیدی داشت با زنی که روش حساب کرده بود...
از همه مهم تر اون یه مرد بود...
کوک گی نبود...تاالان به هیچ مردی حسی نداشت و بعد این هم این اتفاق نباید میفتاد...
این افکار و احساسات ناشی از اعتراف ناگهانی تهیونگ بودو باید زود تموم میشد...
سعی کرد نگاهشو از نگاه غمگین تهیونگ بگیره اما...نمیشد...
چی توی نگاهش داشت که انقدر دیوانه کننده بود..انقدر جذاب بود..
YOU ARE READING
𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐲 [𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤]
Fanfiction[ completed ] |زیبایی سیاه| کاپل: ویکوک~ یونمین~ نامجین ژانر: درام | رمنس| انگست | اسمات مرد برگشت و تمام روح جانگ کوک رفت. چهره ای رو دید که تمام عمر ازش نفرت داشت. مردی رو دید که نمیخواست هیچوقت دیگه باهاش روبرو بشه. مردی رو دید که زندگیش رو نا...