#part10

5.9K 920 114
                                    

بعداز تموم شدن مهمونی که هیچی ازش نفهمیده بود خودش رو توی اتاقش حبس کرده بود.
تمام سعیش این بود که با کوک چشم تو چشم نشه.
میترسید...ازاینکه تردید کنه و نتونه همه چیز رو به کوک بگه میترسید.
به خاطر همین توی اتاق موند تا شجاعتش رو از دست نده.
یونگی قول داده بود کمکش کنه...وتهیونگ میدونست رفیقش زیر قولاش نمیزنه.
با بازشدن دراتاقش و اومدن نایون به داخل نفسش رو با حرص بیرون داد.
_چیزی میخوای نایون؟
نایون لبخندی قشنگ تحویلش داد و کنارش روی تخت نشست:
_نه عزیزم...اومدم بهت شب بخیر بگم.چیزی نیاز نداری؟
تهیونگ لبخندی زورکی زد و پتو رو روی خودش کشید:
_نه عزیزم.تو هم برو بخواب خیلی خسته شدی.
_خسته که شدم اما دوستای خوبی پیدا کردم.لارا و سوران خیلی دوست داشتنی بودن.
تهیونگ با شنیدن اسم سوران اخماش درهم شد:
_اره دخترای خوبی به نظر میرسیدن.یوگیوم خوش سلیقه ست.
نایون شیطون خندید:
_اره اما جالب اینه که سوران روی جانگ کوک کراش داره!
این حرف برای خراب کردن حال تهیونگ کافی بود.اون دختره ی احمق به چه علت فاکی از کوک خوشش اومده بود؟با چه جرئتی؟
این حرفای تهیونگ توی ذهن شلوغش بود.حرفایی که نمیتوست به هرکسی بگه.
_اوه!از کوکی خوشش میاد؟...خب بهش گفته؟
نایون موهای تهیونگ رو نوازش کرد:
_نه اما تصمیم داره بگه.زوج خوبی میشن.
تهیونگ عصبی بود و حرفای نایون دیوونش میکرد.
نایون با لوندی بهش نزدیک شد:
_میخوای امشب پیشت بمونم عزیزم؟
تهیونگ سعی کرد مهربون باشه و ناراحتش نکنه اما لعنت به احساسی که به این دختر داشت:
_عزیزم...خستم.میخوام بخوابم،قبل از اینکه بیایم اینجا بهت گفتم درست نیست کنارهم توی یه اتاق باشیم.اینجا لندن نیست که مشکلی نباشه.خانواده ی من سر این چیزا حساسن.
دقیقا داشت چرت و پرت میگفت چون عمه ی روشن فکرش روز اول بهش گفته بود توی یه اتاق بخوابن اما اون باصدتا ترفند راضیش کرد همچین حرفی رو به نایون نزنه.
همین مونده بود کنار این دختر رواعصاب توی یه اتاق و یه تخت بخوابه.محال بود!
نایون با لب و لوچه ی آویزون و چشمای ناامید نگاش کرد و گفت:
_پس بوس شب بخیر بده بهم.
وتهیونگی که مثل همیشه مجبور شد اون لبای صورتی رو بدون هیچ حسی ببوسه و به روی خودش نیاره چقدر از این طعم و از این دختر متنفره.
*****************
هیجان زده بود.برای چیزی که حتی نمیدونست چیه و حرفایی که هیچ ایده ای نداشت درمورد چی هستن.
هنوز توی شوک آشنایی تهیونگ و یونگی بود.
کنجکاو بود و همین حس لعنتی جلوی بروز نفرتش رو گرفته بود.
فکر نمیکرد روزی بخواد به حرفای تهیونگ گوش بده اما حالا که به این نقطه رسیده بود دلش میخواست بدونه دلیل نابودی اعتماد و احساسش چی بوده!
میخواست حقیقت رو بدونه،هرجورکه شده.

با ویبره ی گوشیش ازفکروخیال بیرون اومد.
شماره ناشناس بود،جواب داد و باشنیدن صدای بم و کمی خشن تهیونگ متعجب شد:
_بیداری کوکی؟
_توشماره منو از کجا آوردی؟
تهیونگ خندید:
_چرافکر میکنی گیرآوردن شمارت سخته؟
کوک اخم کرد و غرید:
_چیکار داری؟
_ساعتو دیدی؟فکر میکنی چیکارت دارم؟
کوک به ساعت نگاه کرد و گفت:
_از دربیام؟
_نه بیا توی بالکن.
کوک رفت طرف بالکن و تهیونک و یونگی رو دید که پایین منتظرشن.
_ما برات نردبون میذاریم تو بیا پایین.
کوک باشه ای گفت و سویی شرتش رو برداشت.
از نردبونی که گذاشته بودن رفت پایین.تهیونگ لبخندی زد و گفت:
_نمیخوام نگهبانا بفهمن از خونه خارج شدی.بهتره از راه هایی که یونگی مشخص کرده بریم.
کوک به یونگی نگاه کرد.اما یونگی با کسی که میشناخت فرق میکرد.
این مرد سخت و سرد ونگاهش با یونگی هیونگش فرق داشت.
بدون حرف دنبال تهیونگ و یونگی رفت و وقتی به خودش اومد که همراهشون سوار ماشین شد و حالا توی یه خونه باغ بزرگ و تاریک بود.
یونگی توی باغ موند اما تهیونگ و کوک رفتن داخل.انگار کسی اونجا رو برای ورودشون آماده کرده بود.
ویلای قشنگی بود.جایی که انگار با کلی احساس و عشق ساخته شده.
پراز گل وگیاه و تابلوهای زیبا و دکوراسیونی شیک وساده.
تهیونگ قهوه ای برایش ریخت و همراه قهوه ی خودش روی کاناپه نشست:
_اینجا برای منه.
کوک با تعجب روبروش نشست:
_اگه اینجارو داشتی پس چرا اومدی خونه ما؟
تهیونگ آهی کشید:
_نمیتونستم.جز تو و یونگی کسی از اینجا خبر نداره.
کوک گیج بود و ذهنش پراز سوالای مختلف:
_نمیخوای شروع کنی؟
تهیونگ به چشمای کنجکاو و درشت پسر روبروش زل زد:
_آماده ی شنیدنش هستی؟
کوک لبشو خیس کرد ونفس عمیقی کشید:
_فکر کنم هستم.
تهیونگ جدی شد و لب زد:
_حرفایی که بهت میزنم همینجا دفن میشه کوک.این حرفا یه رازه بین من و تو.
کوک سر تکون داد درحالی که از حرفای تهیونگ سر در نمیاورد.
و تهیونگ لب باز کرد و حرف های سه سال مونده روی دلش رو به زبون آورد:
_من پلیسم...مامورمخفی.کسی از این موضوع خبر نداره جز پدر.
من وقتی این شغل رو انتخاب کردم خیلی چیزهارو توی زندگیم از دست دادم.خیلی از انتخاب هارو از خودم گرفتم.خیلی از چیزایی که میخواستم رو نتونستم به دست بیارم.
وقتی این شغل رو انتخاب کردم که از همه چیز ناامید شده بودم.
بابا و مامان از هم جداشده بودن و من وضعیت بدی داشتم.کسی رو که دوست داشتم رو نمیتونستم به دست بیارم و عملا از زندگی سیر شده بودم.
به مامان که میخواست من توی لندن بمونم جواب منفی دادم و همین جا موندم‌.
بابا اوایل مخالف بود اما وقتی اصرار منو دید قبول کرد.
پشیمون نیستم،من عاشق شغلمم.اما تنها پشیمونیم بلاییه که شغلم سر تو و زندگیت آورد کوکی!

𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐲 [𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤]Where stories live. Discover now