#part46

3.4K 465 30
                                    

روی تخت غلتی زد و دستش رو کنارش کشید.
با حس کردن جای خالی کوک چشمهاشو باز کرد و با اخمهای درهم روی تخت نشست.
خمیازه ای کشید و دستشو توی موهای بهم ریختش فرو برد و از جا بلند شد.

لباس زیر و شلوار جینش که روی زمین افتاده بود رو برداشت و پوشید.
با خواب آلودگی از اتاق بیرون رفت و با چشمهاش دنبال پسرک گشت.
با دیدنش که داره با گوشیش صحبت میکنه و با یه دست میز صبحونه رو میچینه لبخندی روی لبش نشست و به طرفش قدم برداشت.

کوک فقط یه شلوار ورزشی پاش بود و با بالاتنه ی برهنه و موهای بلند و پریشونش حسابی دلبری میکرد.
صدای بمش تهیونگ رو از فانتزیای توی ذهنش بیرون کشید:
_جمن شی، لطفا اصرار نکن. به مامان بگو حالم خوبه. نمیخوام دیگه توی اون خونه پا بذارم تا وقتی که تکلیف همه چی مشخص بشه.

تهیونگ پشت سرش ایستاد، کوک کلافه موهاشو بهم ریخت:
_تنهام هیونگ. همون دیشب فرستادمش بره، دیگه برام نقشه نکش...الانم میخوام برم صبحونه بخورم.
تهیونگ با نیشخندی شیطون دستاشو دور کمر پسرک حلقه کرد و تن گر گرفته و برهنشو به سینش چسبوند.

کوک شوکه سرشو به طرف صورت شیطون تهیونگ برگردوند و با دیدن لبخندش، لبش رو گزید:
_هیونگ میخوام قطع کنم...بعدا حرف میزنیم.
تهیونگ با شیطنت لبش رو به گردن خوشبوی پسر چسبوند و بوسه ی خیسی روش نشوند.

کوک نفس عمیقی کشید و به دست روی شکمش چنگ زد و چشمهاشو بست. دیگه نمیشنید جیمین چی میگه، فقط مردی که بغلش کرده بود رو حس میکرد.
با ضعف و صدای تحلیل رفته ای به جیمین پشت خط گفت:
_هیونگ...من باید برم، خدا...حافظ.
و بدون توجه به جیغ و دادهای برادرش گوشی رو روش قطع کرد.
بوسه های تهیونگ محکم تر و شدیدتر شده بود:
_صبح..بخیر...آااای...تهیو...نگ...نکن

تهیونگ دندوناشو فشار آرومی داد و سرش رو عقب برد:
_صبحت بخیر خرگوش شیطون من!
کوک خنده ی شیرینی تحویلش داد:
_برو صورتتو بشور بیا صبحونه بخوریم...خیلی گشنمه.
تهیونگ بوسه ای روی گونه ی کوکی گذاشت:
_دیشب که اذیت نشدی؟
بعد از یه مدت طولانی با هم بودیم.

کوک لبخند قشنگی زد و بوسه ی کوتاهی روی لبای مرد نگرانش زد:
_خوبم بیبی، دیشب بعد یه مدت طولانی راحت خوابیدم.
تهیونگ با چشمهای غمگینش به چشمهای پسر خیره شد:
_باورم نمیشه که اینجایی...توی آغوشم!
کوک سرش رو به گونه ی تهیونگ چسبوند و زمزمه کرد:
_منم باورم نمیشه پیش منی!

تهیونگ بوسه ای به شقیقه پسرک زد:
_یه چیزی تنت کن سرما نخوری، الان برمیگردم.
و به سختی ازش جدا شد.
کوکی با چشمهای پر ستاره به تهیونگ خیره شد، میدونست از امروز همه چی سخت تر میشه اما حداقل اون مرد کنارش بود...

*******************
جیمین پرونده ها رو روی میز گذاشت و با منشیش توی ژاپن برنامه ها رو هماهنگ میکرد.
یونگی فنجون قهوه شو روی میز گذاشت و دست پسرک رو گرفت و کشوندش طرف خودش.

𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐲 [𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤]Where stories live. Discover now