با برگشتن یونگی به سالن کوک به سرعت از جا بلند شد:
_هیونگ،چیزی شده؟تهیونگ....حالش خوبه؟؟یونگی نیم نگاهی به پسرک انداخت،نمیدونست باید چی بگه...خودش هنوز توی شوک بود.
جیمین دستش رو روی بازوی یونگی گذاشت:
_حالت خوبه؟چی شده؟یونگی نفس عمیقی کشید:
_من باید برم لندن،خیلی زود.
کوک نفسش بند اومد و اروم رفت عقب و خورد به کاناپه و برای حفظ تعادلش محکم به پارچش چنگ زد:
_چی...شده...هیونگ؟...لطفا...بهم...بگو...حرف زدن براش سخت شده بود و باعث فشرده شدن قلب یونگی میشد،با صدایی که از بغض بم شده بود لب زد:
_عملیات خوب پیش نرفت،به من نیاز دارن...باید برم.قول میدم با تهیونگ برگردم.و چشماشواز کوک گرفت تا لوش ندن،تا مجبور نشه خبر بدی به کوکی بده.
کوک با چشمای پراز اشک رفت طرفش و به پیراهنش چنگ زد:
_هیونگ،لطفا دروغ نگو...میدونم داری دروغ میگی.
تهیونگ چیزیش شده مگه نه؟وقتی یونگی بهش نگاه نکرد با گریه فریاد زد:
_لعنتی...چشماتو از من ندزد.
به من نگاه کن و حقیقت رو بگو...
هیونگ با توام!یونگی با چشمای قرمز و پراز درد به چشماش زل زد و ساکت موند.
کوک با ناباوری و لبای لرزون لب زد:
_تهیونگ...چش شده؟.
توروخدا،هیونگ جوابمو بده...ته ته ی من چش شده؟جیمین با چشمای گریون و دستای لرزون برادرش رو از پشت گرفت:
_کوک،آروم باش عزیزم!
کوک با التماس به لباس یونگی چنگ میزد:
_حرف بزن هیونگ...ازت خواهش میکنم بگو که خوبه.بگوووو...یونگی اروم سر کوک رو به سینش چسبوند و سرشو رو به سقف گرفت تا اشکاش سرازیر نشه،جیمین تو چهره ی یونگی درد و عذاب رو میدید و به جای اون هم گریه میکرد...
یونگی سرش رو به موهای نرم کوک تکیه داد:
_گریه نکن،چیز خاصی نیست فقط...تیر خورده.
کوک با ترس سرش رو بلند کرد و به چشمهای یونگی زل زد:
_مثل دفعه قبل؟
به دستش خورده؟اره هیونگ؟یونگی لبش رو گزید:
_نه،جای دیگشه.
کوک اب دهنشو قورت داد:
_پس حتما پاشه؟بزار...بهش...زنگ بزنم.حتما بهم نیاز داره.از یونگی فاصله گرفت و خواست به طرف میز بره تا گوشیش رو برداره که یونگی محکم دستشو گرفت:
_نمیتونه الان جوابتو بده،من میرم اونجا و میارمش کره.نگران نباش چیز خاصی نیست.
کوک با ترس نگاش کرد:
_اگه چیز خاصی نیست چرا نمیتونه جوابمو بده؟یونگی با حرص گفت:
_کوک اوضاع اونجا اصلا خوب نیست،هرلحظه امکان داره کل عملیاتمون لو بره و هممون کشته بشیم پس عاقل باش و بزار من برم و با تهیونگ برگردم.به ته هم زنگ نزن اون نمیتونه فعلا جوابتو بده.کوک با چشمای اشکی به زمین زل زد و ساکت موند،یونگی از رفتار خشنش پشیمون نبود...نیاز داشت فعلا کوک آروم بگیره و ازش نپرسه دقیقا چه بلایی سر تهیونگ اومده.
کوک بعد از چند ثانیه اروم زمزمه کرد:
_پس منم همراهت میام!
YOU ARE READING
𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐲 [𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤]
Fanfiction[ completed ] |زیبایی سیاه| کاپل: ویکوک~ یونمین~ نامجین ژانر: درام | رمنس| انگست | اسمات مرد برگشت و تمام روح جانگ کوک رفت. چهره ای رو دید که تمام عمر ازش نفرت داشت. مردی رو دید که نمیخواست هیچوقت دیگه باهاش روبرو بشه. مردی رو دید که زندگیش رو نا...