#part31

3.9K 608 89
                                    


با برگشتن یونگی به سالن کوک به سرعت از جا بلند شد:
_هیونگ،چیزی شده؟تهیونگ....حالش خوبه؟؟

یونگی نیم نگاهی به پسرک انداخت،نمیدونست باید چی بگه...خودش هنوز توی شوک بود.
جیمین دستش رو روی بازوی یونگی گذاشت:
_حالت خوبه؟چی شده؟

یونگی نفس عمیقی کشید:
_من باید برم لندن،خیلی زود.
کوک نفسش بند اومد و اروم رفت عقب و خورد به کاناپه و برای حفظ تعادلش محکم به پارچش چنگ زد:
_چی...شده...هیونگ؟...لطفا...بهم...بگو...

حرف زدن براش سخت شده بود و باعث فشرده شدن قلب یونگی میشد،با صدایی که از بغض بم شده بود لب زد:
_عملیات خوب پیش نرفت،به من نیاز دارن...باید برم.قول میدم با تهیونگ برگردم.

و چشماشواز کوک گرفت تا لوش ندن،تا مجبور نشه خبر بدی به کوکی بده.
کوک با چشمای پراز اشک رفت طرفش و به پیراهنش چنگ زد:
_هیونگ،لطفا دروغ نگو...میدونم داری دروغ میگی.
تهیونگ چیزیش شده مگه نه؟

وقتی یونگی بهش نگاه نکرد با گریه فریاد زد:
_لعنتی...چشماتو از من ندزد.
به من نگاه کن و حقیقت رو بگو...
هیونگ با توام!

یونگی با چشمای قرمز و پراز درد به چشماش زل زد و ساکت موند.
کوک با ناباوری و لبای لرزون لب زد:
_تهیونگ...چش شده؟.
توروخدا،هیونگ جوابمو بده...ته ته ی من چش شده؟

جیمین با چشمای گریون و دستای لرزون برادرش رو از پشت گرفت:
_کوک،آروم باش عزیزم!
کوک با التماس به لباس یونگی چنگ میزد:
_حرف بزن هیونگ...ازت خواهش میکنم بگو که خوبه.بگوووو...

یونگی اروم سر کوک رو به سینش چسبوند و سرشو رو به سقف گرفت تا اشکاش سرازیر نشه،جیمین تو چهره ی یونگی درد و عذاب رو میدید و به جای اون هم گریه میکرد...

یونگی سرش رو به موهای نرم کوک تکیه داد:
_گریه نکن،چیز خاصی نیست فقط‌...تیر خورده.
کوک با ترس سرش رو بلند کرد و به چشمهای یونگی زل زد:
_مثل دفعه قبل؟
به دستش خورده؟اره هیونگ؟

یونگی لبش رو گزید:
_نه،جای دیگشه.
کوک اب دهنشو قورت داد:
_پس حتما پاشه؟بزار...بهش...زنگ بزنم.حتما بهم نیاز داره.

از یونگی فاصله گرفت و خواست به طرف میز بره تا گوشیش رو برداره که یونگی محکم دستشو گرفت:
_نمیتونه الان جوابتو بده،من میرم اونجا و میارمش کره.نگران نباش چیز خاصی نیست.
کوک با ترس نگاش کرد:
_اگه چیز خاصی نیست چرا نمیتونه جوابمو بده؟

یونگی با حرص گفت:
_کوک اوضاع اونجا اصلا خوب نیست،هرلحظه امکان داره کل عملیاتمون لو بره و هممون کشته بشیم پس عاقل باش و بزار من برم و با تهیونگ برگردم.به ته هم زنگ نزن اون نمیتونه فعلا جوابتو بده.

کوک با چشمای اشکی به زمین زل زد و ساکت موند،یونگی از رفتار خشنش پشیمون نبود...نیاز داشت فعلا کوک آروم بگیره و ازش نپرسه دقیقا چه بلایی سر تهیونگ اومده.
کوک بعد از چند ثانیه اروم زمزمه کرد:
_پس منم همراهت میام!

𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐲 [𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤]Where stories live. Discover now