#part41

3.5K 501 110
                                    

آهنگ پارت:
                       NF _ Paralyzed

(فلش بک)

_اومدم باهات یه معامله بکنم بابا!
آقای جئون با تعجب به کوک نگاه کرد.
_چه معامله ای؟

کوک بغضشو پس زد و به چشمهای پدرش خیره شد:
_من...جئون جیمین میشم!
پدرش با تعجب نگاهش کرد:
_منظورت چیه؟

_هر کاری که فرزند ارشدت باید بکنه رو من انجام میدم...هر انتظاری که از جیمین هیونگ داری...من برات برآورده میکنم.
_و در ازاش چی میخوای؟
کوک لبش رو گزید:
_آزادی جیمین هیونگ!
اجازه بده هرجور که دوست داره زندگی کنه...با هرکسی که میخواد.

آقای جئون پوزخندی زد:
_عقلتو از دست دادی؟
تو همونی نبودی که توی چشمام زل زد و با صراحت تمام گفت هیچی از مال و اموال من نمیخواد و تنها خواستش آزادیش بود؟
جانگکوک...من آزادیتو سه سال پیش بهت دادم و حالا تو داری برای برادرت این حقو از خودت میگیری؟

کوک لبخند غمگینی زد:
_بله پدر...چون برعکس شما، من توی سینم قلب دارم و عاشق برادرمم.
اگه جیمین هیونگ خوشحال نباشه...آزادیم به چه دردی میخوره؟
من به خاطر خانوادم حاضرم یه عمر اسارت رو تحمل کنم....

مکثی کرد و به سختی ادامه داد:
_از دانشگاه انصراف میدم. تجارت میخونم و توی کارای شرکت بهتون کمک میکنم...
هر کاری بگید رو انجام میدم فقط...بزارید جیمین راحت باشه...لطفا!

آقای جئون بدون هیچ حسی به پسر کوچک و غمگینش خیره شد. انتظار این کارو ازش نداشت...کوک از قبل راه خودش رو انتخاب کرده بود.‌..سه سال قبل راهش رو از پدرش جدا کرده بود.
_پس..‌هرکاری که بگم رو انجام میدی؟

کوک با قلبی پراز رنج و غم لب زد:
_بله.
_باید ازدواج کنی...با کسی که من میگم!

کوک با بهت و ترس سرش رو بالا آورد:
_چی؟
_اجازه نمیدم تو هم مثل جیمین با یه انتخاب اشتباه منو سرافکنده کنی. باید با دختری که من میگم ازدواج کنی...این اولین شرط من برای آزادی جیمینه.

تهیونگ...تنها چیزی بود که کوک بهش فکر میکرد.
تهیونگ و خنده هاش...
تهیونگ و حرفاش...
تهیونگ و عشقش...
کوک...باید از همه چیز میگذشت؟

در طرف دیگه برادرش بود...مردی که هیچوقت تنهاش نذاشت...مهربونترین و دوست داشتنی ترین آدم زندگیش....
جیمین بی گناه و مظلومش...
برادری که برای اولین بار عاشق شده بود...
و همن طور یونگی...
مرد مهربونی که همیشه هواشو داشت...همیشه مثل یه برادر واقعی کنارش بود...
اونا...حق زندگی داشتن...کنار هم...

نفس عمیقی کشید و با اشک توی چشمهاش به چشمهای بی رحم پدرش خیره شد:
_باشه پدر...هرچی شما بگید همون کارو میکنم!

(پایان فلش بک)

دست دور بازوش مثل طناب دار دور گردنش بود...
دلش میخواست اون دستای ظریف رو از خودش جدا کنه و به دستای بزرگ و کشیده ی تهیونگش پناه ببره...

𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐲 [𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤]Where stories live. Discover now