گاهی اوقات زندگی یه جوری آدمو غافلگیر میکنه که تا ساعتها و روزها و شاید ماه ها نمیتونی از شوک دربیای،این دقیقا وضعیتی بود که جانگ کوک دچارش شده بود.
بدون هدف و صامت به دیوار سفید روبروش زل زده بود و نمیدونست باید چیکار کنه.
از دیشب که اون حرف هارو از تهیونگ شنیده بودو حقیقت رو فهمیده بود انگار توی هوا معلق بود.
نمیدونست از دست خودش به خاطر قضاوت ناعادلانه و یک طرفه اش عصبانی باشه یا ازدست تهیونگ به خاطر پنهان کاریش!
و مهم ترین شوک رو احساس تهیونگ بهش وارد کرده بود.باورش نمیشد یه مرد، اونم تهیونگ عاشقش باشه...
خنده دار بود...اگه بهش میگفتن یوگیوم عاشقشه راحت تر باور میکرد...
با صدای در اتاقش به خودش اومد.نگاه بی هدفش رو دوخت به جیمینی که جلوی در ایستاده بود.
_کوک...حالت خوبه؟
نفس عمیقی کشید و پاهاشو توی دلش جمع کرد:
_خوبم هیونگ.کاری داشتی؟
جیمین لباشو بهم فشرد و کنارش روی تخت نشست و موهای پریشون برادر کوچیک ترشو بهم ریخت:
_امروز زیاد سرحال نیستی.نمیخوای به من بگی چی شده ؟
لب زیریشو گزید و زمزمه کرد:
_حس بدی دارم هیونگ.یه جورایی یه حسی بین بد و خوب.نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت و یا شایدم عصبانی...
جیمین لبخندی زد و دستشو گرفت:
_کوک...هیونگ همیشه هست که به حرفات گوش بده.کافیه خودتو خالی کنی...هوم؟؟
کوک به چشمای مهربون و پراز عشق جیمین زل زد.شاید باید کمی خودش رو آزاد میکرد و قلبش رو آروم میکرد.
_میدونم هیونگ...اما قبلا هم بهت گفتم فعلا وقتش نیست...
جیمین لبخندی دندون نما زد:
_من منتظرش میمونم کوک.
کوک سعی کرد کمی شاد باشه تا هیونگش بیشتر از این غمگین نشه:
_خب...کی میرین مسافرت؟تصمیم گرفتین؟
_آره همین آخرهفته...کوک مطمئنی که همراهمون نمیای؟
_نمیتونم هیونگ.باید روی پروژه هام کار کنم وقبل از امتحانات تمومش کنم.خیالم راحته که یونگی هیونگ همراهته.اون ازت به خوبی محافظت میکنه.جیمین باشنیدن اسم یونگی لبخندی درخشان زد:
_فک نمیکردم قبول کنه همراهم بیاد اما قبول کرد.حالا که داری نمیای قول بده همراه دوستات کمی هم خوش بگذرونی.از تعطیلاتت استفاده کن.با تهیونگ میتونی بری بیرون.با شنیدن اسم تهیونگ لبخندش از بین رفت.اون مرد لعنتی حتی اسمشم لرزه به تنش مینشوند.
جیمین که متوجه تغییر حالتش شده بود زمزمه کرد:
_کوک...من نمیدونم چه اتفاقی بین تو و ته افتاده.اما ازت خواهش میکنم کمی هم به گذشتتون فکر کنتهیونگ به خاطر تو خیلی کارا کرد وحتی از منی که برادرتم بیشتر کنارت بود و هواتو داشت.اون خیلی دوست داره...نمیدونم چه دلخوری ازش داری اما قبل از هر تصمیمی به خاطراتتون فکر کن.
کوک با بغض نگاش کرد:
_باشه هیونگ.همین کارو میکنم
جیمین لبخندی زد و از روی تخت بلند شد:
_من میرم پایین تو هم یه آبی به دست و صورتت بزن و بیا پایین.باشه داداشی؟
کوک سری تکون داد و زمزمه کرد:
_میام!
*****************
جین سعی میکرد به نگاه های خیره ی تام،پسر شریک جدیدشون،توجه نکنه اما اون مرد از رو نمیرفت.
مینجو ،منشی وفادارش، کمی بهش نزدیک شد:
_قربان،بهتره برین داخل اتاقتون کمی استراحت کنید.تا برای شام امشب خسته نباشید.
جین سری تکون داد و زمزمه کرد:
_اره بهتره برم.
_میخواید همراهتون بیام؟
_نه نیازی نیست.تو هم کمی استراحت کن مینجو.
_چشم قربان.
جین از جا بلند شد.با این کار همه به اون نگاه کردن،پدرش لبخندی زد:
_کجا میری پسرم؟
_میرم کمی استراحت کنم.برای شام برمیگردم.
_باشه پسرم برو.
جین سری تکون داد و رفت طرف آسانسور.
تازه رسیده بودن به جزیره و قرار بود فردا صبح برای بازدید زمین برن.نامجونم همراهشون بود و پسر شریکشون هم تازه رسیده بود و از همون اول نگاه های آزاردهنده ای به جین میکرد که عصبیش کرده بود.
باکارت در اتاقش رو باز کرد اما همین که خواست دررو ببنده دستی روی در نشست.با تعجب به نامجونی نگاه کرد که عصبی بود:
_میتونم بیام تو؟
_آره.بیا داخل
رفتن داخل اتاق و جین کتش رو از تنش درآورد.نامجونم روی تخت نشست...
_چی شده جونی؟چرا عصبانی هستی؟
نامجون با اخم نگاش کرد:
_این پسره با اون نگاه هاش داره میره روی مخم.
جین لبخندی زدو کنارش نشست:
_اوه...کیم نامجون حسودی میکنی؟خب این طبیعیه چون من زیباترین موجود دنیام بنابراین نگاه ها روی من خیره میشن.
نامجون با عشق نگاش کرد:
_معلومه که حسادت میکنم...چون این زیباترین موجود دنیا مال منه.فقط من...
جین خجالت زده نگاشو دزدید:
_باز بهت خندیدم پررو شدی؟
کی بهت گفته من ماله توام؟
نامجون بهش نزدیک تر شد و زیر گوشش زمزمه کرد:
_چشمات میگن...کیم سوکجین!
جین سرشو برگردوند طرف نامجون و زل زد به نگاه عاشقش.خودش خوب میدونست دلباخته ی این مرد شده اما غرورش اجازه نمیداد بهش اعتراف کنه.اروم زمزمه کرد:
_چرا انقدر عاشقمی نامجون؟
نامجون موهای مشکی و زیبای جین رو از توی صورتش کنار زد:
_نمیدونم...فقط میدونم دیگه بدون تو نمیتونم زندگی کنم.
جین لبخندی زد و برای اولین بار حرف دلشو به زبون آورد:
_میدونی چیه جونی...این که یه نفر تا این اندازه دوسم داشته باشه خیلی حس خوبی بهم میده...یه احساس فوق العاده...احساس امنیت.
نامجون با احساس نگاش کرد:
_کافیه بخوای جینی...تا من تمام لحظاتت رو پراز عشق کنم..برای همیشه!
****************
با قدم های آروم رفت به طرف نرده ها و به سالن زل زد.پدرومادرش و جیمین و نایون و تهیونگ داخل سالن نشسته بودن و باهم صحبت میکردن.
داییش قرار بود فردا از ماموریت برگرده و شاید تهیونگ میرفت خونه ی پدریش.
همونطور که داشت فکر میکرد سنگینی نگاهی رو حس کرد و نگاهش تو نگاه خیره ی تهیونگ قفل شد.عینک زده بود و پیراهن مردونه ی سفیدی تنش بود که جذابترش میکرد.
با هجوم حرف های شب قبلش به مغزش احساس خجالتی وجودش رو گرفت و سریع نگاهش رو دزدید و به طرف پله ها رفت.
جیمین با دیدن کوک لبخندی زد:
_داداش کوچولو...بالاخره اومدی!
آقای جئون لبخندی زد:
_آقا پسر بداخلاق...امروز اصلا از اتاقت بیرون نیومدی...دلت برای پدر و مادرت تنگ نشده بود؟
کوک خندید:
_اوه پدر...شما فقط یه روز نبودینا!
مادرش خندید:
_بیا بشین یکم میوه بخور پسرم!
کنار جیمین نشست و سعی کرد اصلا به تهیونگ نگاه نکنه.جیمین ظرفی بهش داد:
_خوبی؟
_آره هیونگ خوبم.
با حرف پدرش سرشو بلند کرد:
_فردا پدرت برمیگرده تهیونگ درسته؟
تهیونگ نیم نگاهی به کوک کرد:
_بله.
خانم جئون گفت:
_بهش بگو بیاد اینجا.
_فکر نکنم بیاد...ماهم قراره بریم اونجا.
_اصلا حرفشم نزن تهیونگ...به پدرتم بگو بیاد همینجا...اون که فقط یک هفته میمونه و دوباره میره پس بزار همه دور هم باشیم.
_آخه....
اینبار جیمین دخالت کرد:
_نرو تهیونگ.منم قراره دوروز دیگه برم مسافرت ،کوک تنها میشه لااقل شما هستین.
جیمین خواست به این طریق رابطه ی خرابشون رو دوباره ترمیم کنه.
تهیونگ به کوک که ساکت بود نگاه کرد:
_باشه...به بابا میگم بیاد اینجا...
خانم جئون لبخند زد:
_پدرت هم توی اون خونه تنها نمونه براش بهتره.
کوک با صدای نایون برگشت طرفش:
_جانگ کوک...عکسای ما آماده شد؟
ناخودآگاه به تهیونگ زل زد...تهیونگ هم نگاش میکرد:
_آره...فردا میدم بهتون.
نایون با ذوق گفت:
_وااای خیلی ممنون...خیلی دوست دارم ببینمشون.
لبخندی زورکی زدو با خودش فکر کرد این دختر واقعا پلیسه؟
از جاش بلند شد و رفت طرف آشپزخونه.
دریخچال رو باز کرد و آب رو برداشت و یه لیوان برای خودش ریخت و در یخچال رو بست.
_چرا بی محلی میکنی؟
با ترس به عقب برگشت و تهیونگ رو دست به جیب دید...با چشمای غمگین.
لبش رو گزید:
_چه انتظاری ازم داری؟وقت میخوام تا با حقیقت کنار بیام.
تهیونگ بهش نزدیک شد:
_کوکی...لطفا مثل قبل شو...من چیز بیشتری ازت نمیخوام...خودت که میبینی زندگی جدیدی دارم و همه ی احساسات قبلیم رو خاموش کردم اما میتونم برات برادر باشم یا دوست مگه نه؟
برای یه لحظه حسادتی ناآشنا وجودش رو فراگرفت و زمزمه کرد:
_یعنی دیگه عاشقم نیستی؟اصلا؟
تهیونگ شوکه نگاش کرد...انتظار این سوال رو نداشت...
باید چی میگفت؟حقیقت...
اوه کیم تهیونگ هنوزم مثل دیوونه ها عاشقشی...
این صدای قلبش بود ولی عقلش بهش میگفت فراموشش کرده...چه احمقانه تصور میکرد میتونه این پسرک شیرین و دوست داشتنی رو فراموش کنه.
با صدای گرفته ای زمزمه کرد:
_برای تو چه فرقی میکنه؟
کوک مصمم و مچ گیرانه بهش زل زد:
_نمیخوام این بارم با احساسی اشتباه بهت دست دوستی بدم!
تهیونگ بی دفاع و بیچاره به نظر میرسید...مظلوم و آروم گفت:
_نمیدونم...نمیخوام بهت دروغ بگم اما مطمئن باش دیگه کاری بهت ندارم...و احساساتم رو برای همیشه از بین میبرم.
کوک جسور و گستاخ بهش نزدیک شد:
_اگه من...عاشقت بودم...چیکار میکردی؟
تهیونگ با این حرف دوباره قدرت رو بدست گرفت و اونقدری بهش نزدیک شد که گرمای نفس هاش توی صورت کوک پخش میشد و ضربان قلبش رو بالا میبرد:
_تورو برای همیشه ماله خودم میکردم جئون جانگکوک!
قلب کوک تند میزد و نفسهاش سنگین بود...این چه احساس لعنتی بود که داشت...این حس خوب از کجا اومده بود...
سعی کرد به خودش مسلط بشه و از این حال دربیاد بنابراین کمی رفت عقب :
_فک کنم بهتره کمی بیشتر باهم وقت بگذرونیم تا بتونم همه چیز رو فراموش کنم...بیا دوباره از اول شروع کنیم تهیونگ!
و به سرعت آشپزخونه رو ترک کرد.
تهیونگ لبخندی پراز شوق زد و زیرلب گفت:
_دوباره بدستت میارم کوکی...قول میدم!
YOU ARE READING
𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐲 [𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤]
Fanfiction[ completed ] |زیبایی سیاه| کاپل: ویکوک~ یونمین~ نامجین ژانر: درام | رمنس| انگست | اسمات مرد برگشت و تمام روح جانگ کوک رفت. چهره ای رو دید که تمام عمر ازش نفرت داشت. مردی رو دید که نمیخواست هیچوقت دیگه باهاش روبرو بشه. مردی رو دید که زندگیش رو نا...