در اتاقش رو قفل کرد و رفت طرف کمد لباساش.از زیر تی شرتاش جعبه ی قدیمی رو کشید بیرون و روی زمین نشست.نفس عمیقی کشید و در جعبه رو باز کرد،از بین اشیا داخلش عکسی رو بیرون آورد و جلوی چشمش گرفت.تصویر دوتا پسر که با خوشحالی میخندن و هیچ غمی ندارن.لبش رو گزید وغرق در خاطراتش شد.
«فلش بک»
همین که راننده ایستاد از ماشین پرید بیرون و دوید طرف عمارت.کوله پشتیش از روی دوشش افتاد اما براش مهم نبود.همین که در رو باز کرد فریاد زد:
_تهیونگگگگگگ...
درهمین لحظه جیمین و تهیونگ رو دید که از پله ها اومدن پایین.چشمای تهیونگ با دیدن پسر کوچولوی شیرین روبروش برق زد و گفت:
_سلام کوکی!
کوک با لبای خندون دوید طرفش و خودش رو انداخت تو بغل تهیونگ و با شادی فریاد زد:
_هیونگ! خیلی خوشحالم که برگشتی.دلم خیلی برات تنگ شده بود.
تهیونگ هم با خوشحالی محکم بغلش کرد و چشماشو بست و عطر خوشبوی بدن کوک رو نفس کشید.
_منم دلم برات تنگ شده بود کوکی!
کوک کمی رفت عقب و اخم کوچیکی کرد:
_هیووونگ...صدبارگفتم منو کوکی صدا نکن!
و به طرز بانمکی لباشو اویزون کرد و دل تهیونگ براش ضعف رفت.جیمین با اخم کوبید به دست کوک :
_هی برادر بدجنس.چرا برای من انقدر ذوق نمیکنی؟همش باعث میشی من به تهیونگ حسودیم بشه.
تهیونگ خندید:
_جیمینی!تو که همش پیششی من ازش دورم.
کوک جیمین رو بغل کرد و گونشو محکم بوسید:
_جمن شی من!ناراحت نباش میدونی که چقدر دوستت دارم.
جیمین کیوت خندید و خودشو تو آغوش کوک مچاله کرد.تهیونگ با مهربونی دوتا برادر رو در آغوش گرفت و زمزمه کرد:
_دلم برای این جمع سه نفره تنگ شده بود.
کوک با ناراحتی نگاش کرد:
_اگه دلت تنگ شده بود چرا انقدر دیر برگشتی؟انگاری لندن خیلی خوش گذشته بود بهت.
تهیونگ بالبخندی خاص موهای کوک رو بهم ریخت:
_دیر برگشتم چون دیگه نمیخوام برم اونجا.
کوک با بهت کمی رفت جلو:
_منظورت چیه؟
تهیونگ با بیخیالی موهاشو داد عقب:
_یعنی اینکه به مادرم گفتم نمیخوام تو لندن ادامه تحصیل بدم همینجا توی سئول میرم دانشگاه.میخوام پیش بابا بمونم.
کوک و جیمین باشادی فریاد زدن و تهیونگ رو محکم بغل کردن.حقیقتا رفتن تهیونگ برای هردوشون سخت بود.تهیونگ برادر سومشون بود و رفتنش براشون مثل کابوس بود.
«پایان فلش بک»
با غم عکس رو روی زمین انداخت و نفس عمیقی کشید.خاطرات ریز و درشتش با تهیونگ توی ذهنش مرور میشد.تهیونگ برای اون برادر بود،پشت و پناه بود،شریک همه ی کاراش بود،شریک همه ی رازهاش بود،تهیونگ بهترین رفیقش بود.
اما...
همه چی خراب شد...
از اون روزی که بزرگترین رازش رو بهش گفت همه چیز خراب شد...
روزی که راز قلبش رو به تهیونگ گفت همه چیز خراب شد...
«فلش بک»
از خوشحالی روی پای خودش بند نبود.نیاز داشت با یکی حرف بزنه و متاسفانه جیمین همراه دوستاش رفته بود مسافرت.کوک بچه ی اروم و گوشه گیری بود...با اینکه سال اخر دبیرستان بود اما دوستای زیادی نداشت...فقط میتونست به تهیونگ اعتماد کنه.
به سرعت به سمت خونه داییش میدوید.این وقت سال دایی مهربونش توی مسافرت کاری بود و تهیونگ هم تنها خونه میموند.
همین که در بازشد پرید داخل و سلامی سرسری به نگهبان داد.وارد خونه شد و داد زد:
_تهیونگ هیونگگگگگ!!!!
تهیونگ با تعجب از پله ها اومد پایین و گفت:
_کوکی چی شده؟؟؟
کوک با لبخندی زیبا و چشمای درخشان بغلش کرد و زمزمه کرد:
_هیونگ بالاخره موفق شدم.
تهیونگ با تعجب نگاش کرد:
_چی شده؟یه جوری بگو منم متوجه بشم.
کوک دست تهیونگ رو کشید به سمت پله ها:
_بیا بهت بگم.
همین که روی تخت تهیونگ نشستن تهیونگ با کنجکاوی بهش زل زد:
_خب حالا میگی چی شده؟
کوک با هیجان چهارزانو نشست:
_یادت اوایل سال بهت گفته بودم یه دختر جدید منتقل شده به مدرسمون و خیلی خوشگله و همه عاشقش شدن؟
تهیونگ با اخمای درهم دست به سینه شد:
_خب؟
کوک اب دهنش رو قورت دادولبشو گزید:
_چند وقت بود که برای کار گروهی هم گروه شده بودیم.اسمش یوناست.خب منم ازش خوشم میومد...اون خیلی مهربون و خوشگله...بهش پیشنهاد دوستی دادم و اون گفت باید فکر کنه...هیونگ امروز اومد پیشم و گفت جوابش مثبته...باورم نمیشه خدای من!!!
تهیونگ با بهت نگاش میکرد.کوک با تعجب گفت:
_خوشحال نشدی هیونگ؟بالاخره از یکی خوشم اومداااا همش مسخرم میکردید که عرضه ندارم با کسی دوست بشم.
تهیونگ لبخندی کمرنگ زد و موهای نرمش رو بهم ریخت:
_چرا خیلی خوشحالم کوکی!بالاخره بزرگ شدی.خب حالا بگو ببینم خیلی خوشگله؟
کوک با ذوق دستاشو بهم گره زد:
_اره هیونگ.خیلی نازه.میخوام باتو و جیمین هیونگ اشناش کنم.اما یکم خجالت میکشم به جیمین بگم.
تهیونگ خنده ای کرد:
_حالا اول به من نشون بده خودم کمکت میکنم به جیمین بگی.
کوک محکم پرید توی بغل تهیونگ و زمزمه کرد:
_ممنون که هستی هیونگ.خیلی دوست دارم.
تهیونگ چشماشو بست و زمزمه کرد:
_منم خیلی دوست دارم کوکی!
«پایان فلش بک»
اشک گوشه ی چشمشو پاک کرد و تکیه داد به دیوار.روزی رو به یاد اورد که بالاخره تهیونگ رو به یونا نشون داد.یونا خیلی دوست داشتنی بود.جوری که طی چندماه جانگ کوک رو کاملا عاشق وشیفته ی خودش کرد.کم کم حس میکرد دیگه نمیتونه بدون یونا زندگی کنه.یونا هم خیلی دوستش داشت.هرچی نباشه مخ جذاب ترین و مغرورترین پسر مدرسه رو زده بود.یادش بود که یونا همش پزش رو به دخترای مدرسه میداد.
کم کم کوک از تهیونگ و جیمین خیلی دور شد.اونقدر درگیر یونا شده بود که دیگه چیزی جز اون رو نمیدید.بارها جیمین بهش گفته بود انقدر به یه دختر وابسته نشه اما اون گوشش شنوا نبود.
با صدای گوشیش از خاطراتش بیرون اومد.جعبه رو بست و گذاشت سرجاش.یوگیوم بهش زنگ زده بود وقرارشون رو یاداوری کرد.
بعداز پوشیدن لباساش باحالی خراب رفت پایین.تهیونگ رو دید که روی مبل نشسته و داره کتاب میخونه.موهای طوسیش رو که فرق باز کرده بود کمی روی چشمش ریخته بود.یه عینک مطالعه روی چشماش بود.پس چشماش ضعیف شده بود.برای یه لحظه تهیونگ دیگه براش دشمنش نبود،یه لحظه دوباره تهیونگ شده بود بهترین رفیقش.برای یه لحظه حس دلتنگی شدیدی که توی این سه سال تحمل کرده بود به قلبش فشار اورد.حسی که تمام این سه سال پنهان کرده بود.لعنت به این حال....این مرد خیلی برای کوک مهم بود...این مرد خیلی نامردی کرده بود اما کوک درونش دلش خیلی براش تنگ شده بود...چجوری باید جلوی کوک درونش رو میگرفت که پرنکشه طرفش و بغلش نکنه...که دلتنگش نشه...این مرد تهیونگ بود...کسی که از وقتی چشم باز کرد کنارش بود....
تهیونگ با حس سنگینی نگاهی سر بلند کرد و چشمای غمگین و معصوم کوک رو دید.درست میدید؟این نگاه،نگاه کوک پراز تنفر نبود...این نگاه،نگاه کوک سه سال پیش بود..پراز معصومیت و عشق به رفیقش.قلب تهیونگ فشرده شد و خواست بلند شه و بره طرفش اما با صدای نایون سرش رو برگردوند.
کوک با دیدن نایون همه چیز رو به یاد اورد.درنهایت اون مرد به رفاقتشون خیانت کرده بود.هر چیزی که بود رو ویران کرد و رفته بود.هیچ چیز مثل قبل نمیشد.نگاه پراز نفرتش رو گرفت و از خونه زد بیرون.درحالی که نگاه پراز حسرت تهیونگ بدرقه راهش شد...
************
جیمین کتابش رو بی حوصله ورق میزد و هیچی ازش نمیفهمید.نگران کوک بود.چرا داداش کوچولوش انقدر غمگین بود.
_داری درس میخونی یا توی هپروتی؟
با شنیدن صدای یونگی دم گوشش هینی کشید و رفت عقب.
_هیونگ ترسیدم.
یونگی لبخندی به قیافه ی بانمکش زد و کنارش روی صندلی دور میز داخل باغ نشست.
_چرا حواست نیست.درسم که نمیخونی.
جیمین آهی کشید و زمزمه کرد:
_نگران کوکم.از وقتی تهیونگ برگشته خیلی تو خودشه و ناراحته.نمیدونم مشکلش چیه و برای اولین بار چیزی به من نمیگه.
یونگی اخم کمرنگی کرد و گفت:
_باهاش حرف زدی؟ازش خواستی بهت بگه؟
_اره اما گفت تا آمادگیشو پیدا نکنه نمیتونه بهم بگه.
یونگی _از تهیونگ پرسیدی؟
_از اونم پرسیدم اما گفت یه چیزی بین کوک و خودشه و بهتره من دخالت نکنم.
یونگی نگاهی به چشمای غمگین جیمین کرد:
_خب پس بزار خودشون حلش کنن.
جیمین با ناراحتی نگاش کرد:
_اما اخه من نگرانشونم.مخصوصا کوک.اون خیلی وقته عوض شده اما من هیچوقت نپرسیدم چرا.اما حالا دارم مطمئن میشم همه چیز مربوط به تهیونگه.کوک برای من همه چیزه هیونگ.اگه اتفاقی براش بیوفته من دیوونه میشم.
و قطره ای اشک گونش رو تر کرد.قلب یونگی فشرده شد.این پسر قصد داشت دیوونش کنه.لحظه ای همه چیز رو فراموش کرد و رفت طرفش و جثه ی کوچیکش رو به آغوش کشید.
_اروم باش جیمین.همه چیز درست میشه.
جیمین با حس آغوش یونگی خودش رو محکم بهش چسبوند و اشکاش بی اختیار چکید.یونگی سرش رو بین موهای بلوند و لخت جیمین برد و بوی فوق العادش رو نفس کشید.این حس غریب داشت نابودش میکرد.چقدر بغل کردن این موجود کوچیک و دوست داشتنی و اروم کردنش لذت بخش بود.
جیمین که حالا کمی اروم ترشده بود کمی رفت عقب و زل زد به چشمای تیره و جذاب یونگی:
_ممنون که هستی هیونگ.
یونگی لبخندی زد و موهای زیباش رو نوازش کرد:
_هروقت بخوای من اینجام جیمین!
***************
با عصبانیت نامسو رو هل داد عقب و گفت:
_حرف دهنتو بفهم مرتیکه!
نامسو با دلسوزی نگاش کرد:
_کوک باور کن من دارم حقیقت رو بهت میگم.من که بدتورو نمیخوام پسر.
_یونا عاشقه منه.امکان نداره همچین کاری بکنه.
_بادوتا چشمای خودم دیدم اون پسره رو بوسید.چراباید بهت دروغ بگم اخه.
با حرص فریاد زد:
_انقدر این جمله رو تکرار نکن عوضی.یونا این کارو نمیکنه.
نامسو باتاسف نگاش کرد و رفت عقب:
_یه روزی میفهمی چه حماقتی کردی که خیلی دیر شده جانگ کوک!
واز کلاس رفت بیرون.کوک دیوانه شد و تمام صندلی هارو بهم ریخت.یونا بهش خیانت نمیکنه.یونا عاشقشه.یونا فقط اونو دوست داره.اینا چیزایی بود که با خودش زمزمه میکرد اما تمام وجودش از حرفای نامسو پرشده بود.اگه حقیقت داشته باشه چی؟
بانفس نفس از خواب پرید.دونه های عرق صورتش رو خیس کرده بود.لعنتی این چه خوابی بود؟
چراغ خواب رو روشن کرد و لیوانی ابی که کنار تخت بود رو برداشت و سر کشید.از جاش بلندشدو رفت روی تراس.باد که به صورتش خورد نفس عمیقی کشید.مرور خاطرات امروز کار دستش داده بود.سه سال پیش که نامسو اون حرف هارو بهش زده بود مثل یه احمق خودش رو زد به نفهمی.تماس ها و پیام های مشکوک یونا رو نادیده گرفت.نمیخواست باور کنه یونا بهش خیانت کرده.نمیخواست بفهمه دور وبرش چه خبره.اما...
اون روز نحس دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره.رفت که به خودش ثابت کنه نامسو دروغ میگفت.میخواست به خودش ثابت کنه یونا فقط عاشق خودشه.
«فلش بک»
کمی از قهوش رو خورد و به یونا که با لبخند به گوشیش نگاه میکرد زل زد.
_چی شده عزیزم؟
یونا با لبخندی که نمیتونست پنهان کنه گفت:
_برادرم برگشته.میشه امروز زودتر بریم خونه؟دلم خیلی براش تنگ شده.
میدونست برادره یونا توی امریکا درس میخونه.و یونا خیلی بهش وابسته ست.اما این حس تلخ توی وجودش چی بود که فکر میکرد یونا دروغ میگه.
لبخندی غمگین زد:
_حتما.کیکتو بخور بریم.
یونا خوشحال بود و این رو پنهان نمیکرد.بعداز خداحافظی با یونا براش پیام اومد.تهیونگ بود که گفته بود از سفر برگشته و میخواد امشب ببینتش.
لبخندی زد ،دلتنگش شده بود.
نتونست جلوی خودش رو بگیره اروم رفت دنبال یونا.
از یه جایی به بعد مطمئن شد یونا طرف خونه نمیره.ترس وجودش رو پر کرد.چندبار خواست برگرده و بره اما نتونست.کوک وجودش میخواست حقیقت رو بفهمه هرچند تلخ...هرچند غم انگیز...
باحس قطره های بارون لعنتی گفت و به راهش ادامه داد.به پارکی که خیلی براش اشنا بود رسید.اینجا رو میشناخت.همیشه با دوستاش و جیمین وتهیونگ به اونجا میرفتن.اما یونا اونجا چیکار داشت؟بارون شدید شده بود اما همچنان مقاومت میکرد.امروز باید همه چیز رو میفهمید.
با دیدن ماشینی که یونا رفت طرفش دلش لرزید.این ماشین اشنا بود...لعنت اشنا چیه...اون با این ماشین کلی خاطره داشت اما...کوک احمق این چه فکریه باخودت کردی.مسخره ی دیوونه...باخودش گفت و لبخندی پراز ترس زد.یونا کنار ماشین ایستاد و در راننده باز شد.مردی قدبلند با پالتویی مشکی بلند پیاده شد...لعنتی چقدر رنگ موهاش اشناست...چقدر این بلوند خوشرنگ رو مسخره کرده بود...چفدر این قد کشیده رو دوس داشت...چقدر این مرد ناشناس درنظرش اشنا بود..اما...
یه چیزی غریب بود...چرا اون مرد داشت دوست دخترش رو میبوسید...چرا دیگه چشماش یونا رو نمیدید...چرا دیگه یونا اهمیتی نداشت...چرافقط چشماش مردغریبه ی اشنا رو میدید...
حتی متوجه قطره های بارون که به شدت روش میریخت نمیشد...متوجه اشکایی که صورتش رو پرکرده بود نمیشد...بی حرکت و بی جون به دونفری زل زد که...همه چیزش بودن...امکان نداشت...اگه تمام دنیا اینو بهش میگفتن باور نمیکرد...اما حالا خودش میدید...گور بابای یونا...اون مرد داشت دوست دخترش رو میبوسید...اون مرد داشت به عشقش لبخند میزد و نوازشش میکرد...اون مردی که روی پاهاش بزرگ شد...اون مردی که برادر بود...پشت و پناه بود...رفیقش بود...دیگه چیزی حس نمیکرد...نه سرما نه بارون...شاید مرده بود...توی پارکی که پراز خاطره بود...پراز خنده های خودشو اون مرد بود...فقط تونست زیر لب زمزمه کنه:
_تهیونگ هیونگ !
YOU ARE READING
𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐲 [𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤]
Fanfiction[ completed ] |زیبایی سیاه| کاپل: ویکوک~ یونمین~ نامجین ژانر: درام | رمنس| انگست | اسمات مرد برگشت و تمام روح جانگ کوک رفت. چهره ای رو دید که تمام عمر ازش نفرت داشت. مردی رو دید که نمیخواست هیچوقت دیگه باهاش روبرو بشه. مردی رو دید که زندگیش رو نا...