#part36

3.8K 516 56
                                    

تهیونگ با دیدن چهره ی رنگ پریده ی جانگکوک که به دراتاق پدرش تکیه داده بود به طرفش رفت:
_کوکی؟چی شده؟تو اینجا چیکار میکنی؟

کوک نگران و با ترس به تهیونگ نگاه کرد و لب زد:
_بدبخت شدیم تهیونگ!
تهیونگ با نگرانی دستشو روی بازوی کوک گذاشت:
_آروم باش عزیزم،این چه حالیه؟مگه چی شده؟

کوک که امکان داشت هرلحظه بزنه زیر گریه دست تهیونگ رو فشرد:
_بریم توی اتاقم،همه چی رو بهت میگم.
تهیونگ به کوک کمک کرد تا وارد اتاقش بشه و روی تختش بشینه.

تهیونگ زیر پاش زانو زد و دستشو محکم گرفت:
_چی شده کوکی؟به من بگو.
کوک نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
_بابا همه چی رو فهمیده!
تهیونگ با بهت نگاش کرد،آروم پرسید:
_چی رو فهمیده؟...رابطه ی من و تو رو؟

کوک با بغض سرشو به چپ و راست تکون داد و به سختی لب زد:
_رابطه ی جیمین و یونگی هیونگ رو!
و قطره اشکی از چشمش روی گونش چکید.

تهیونگ روی زمین سقوط کرد و گفت:
_چی داری میگی کوک؟
کوک لبش رو گزید:
_همه چیز رو میدونه.عکساشون رو توی اتاقش پیدا کردم،توی بدترین حالتی که بابا میتونست ببینه.

تهیونگ با چشمای گردشده به کوک نگاه کرد:
_پس یعنی...قضیه ی ژاپن و بردن یونگی به بوسان همش به همین موضوع ربط داره!
کوک سرش رو تکون داد:
_نقشش اینه که اینجوری از هم جداشون کنه و یونگی رو بفرسته که بره.حالا چیکار کنیم ته؟

تهیونک چنگی به موهاش زد:
_نمیدونم...نمیدونم‌‌‌...مغزم کار نمیکنه!
کوک با حرص مشتشو به تشک تخت کوبید:
_گندش بزنن،ایجوری فهمیدن بابا همه چیز رو خراب کرد.لعنت!

تهیونگ سرش رو بلند کرد:
_باید اول به جیمین و یونگی همه چیز رو بگیم.
کوک سریع گفت:
_نه به جیمین هیچی نباید بگیم،اون انقدر دیوونه و احمقه که هرچی بابا بگه رو برای نجات یونگی انجام میده،حتی اگه به قیمت جدایی خودش از یونگی باشه.
فقط باید به یونگی هیونگ بگیم.اون عاقله و کار درست رو انجام میده.

تهیونگ ناراحت زمزمه کرد:
_اما اگه جیمین ندونه بدتره،اینجوری هم داره طبق نقشه پدرت پیش میره.
کوک اخماش درهم شد:
_خودم حلش میکنم.فعلا باید اول با یونگی هیونگ حرف بزنم.

تهیونگ از جاش بلند شد و کنار کوک نشست و اروم بغلش کرد:
_باشه عزیزم،هر چی تو بخوای رو انجام میدیم.اروم باش با همدیگه حلش میکنیم.
کوک با غم به تهیونگ تکیه داد:
_جیمین هیونگ حقش نیست عذاب بکشه،اون بهترین ادمیه که توی زندگیم دیدم و حقشه که خوشحال باشه.
نمیخوام اولین شادی واقعی زندگیشو از دست بده،اون کنار یونگی هیونگ خیلی خوشحاله تهیونگ!

تهیونگ بوسه ای به موهای کوک زد:
_میدونم بیبی،نمیذاریم از دستش بده.

**********

𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐲 [𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤]Where stories live. Discover now