تهیونگ با دیدن چهره ی رنگ پریده ی جانگکوک که به دراتاق پدرش تکیه داده بود به طرفش رفت:
_کوکی؟چی شده؟تو اینجا چیکار میکنی؟کوک نگران و با ترس به تهیونگ نگاه کرد و لب زد:
_بدبخت شدیم تهیونگ!
تهیونگ با نگرانی دستشو روی بازوی کوک گذاشت:
_آروم باش عزیزم،این چه حالیه؟مگه چی شده؟کوک که امکان داشت هرلحظه بزنه زیر گریه دست تهیونگ رو فشرد:
_بریم توی اتاقم،همه چی رو بهت میگم.
تهیونگ به کوک کمک کرد تا وارد اتاقش بشه و روی تختش بشینه.تهیونگ زیر پاش زانو زد و دستشو محکم گرفت:
_چی شده کوکی؟به من بگو.
کوک نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
_بابا همه چی رو فهمیده!
تهیونگ با بهت نگاش کرد،آروم پرسید:
_چی رو فهمیده؟...رابطه ی من و تو رو؟کوک با بغض سرشو به چپ و راست تکون داد و به سختی لب زد:
_رابطه ی جیمین و یونگی هیونگ رو!
و قطره اشکی از چشمش روی گونش چکید.تهیونگ روی زمین سقوط کرد و گفت:
_چی داری میگی کوک؟
کوک لبش رو گزید:
_همه چیز رو میدونه.عکساشون رو توی اتاقش پیدا کردم،توی بدترین حالتی که بابا میتونست ببینه.تهیونگ با چشمای گردشده به کوک نگاه کرد:
_پس یعنی...قضیه ی ژاپن و بردن یونگی به بوسان همش به همین موضوع ربط داره!
کوک سرش رو تکون داد:
_نقشش اینه که اینجوری از هم جداشون کنه و یونگی رو بفرسته که بره.حالا چیکار کنیم ته؟تهیونک چنگی به موهاش زد:
_نمیدونم...نمیدونم...مغزم کار نمیکنه!
کوک با حرص مشتشو به تشک تخت کوبید:
_گندش بزنن،ایجوری فهمیدن بابا همه چیز رو خراب کرد.لعنت!تهیونگ سرش رو بلند کرد:
_باید اول به جیمین و یونگی همه چیز رو بگیم.
کوک سریع گفت:
_نه به جیمین هیچی نباید بگیم،اون انقدر دیوونه و احمقه که هرچی بابا بگه رو برای نجات یونگی انجام میده،حتی اگه به قیمت جدایی خودش از یونگی باشه.
فقط باید به یونگی هیونگ بگیم.اون عاقله و کار درست رو انجام میده.تهیونگ ناراحت زمزمه کرد:
_اما اگه جیمین ندونه بدتره،اینجوری هم داره طبق نقشه پدرت پیش میره.
کوک اخماش درهم شد:
_خودم حلش میکنم.فعلا باید اول با یونگی هیونگ حرف بزنم.تهیونگ از جاش بلند شد و کنار کوک نشست و اروم بغلش کرد:
_باشه عزیزم،هر چی تو بخوای رو انجام میدیم.اروم باش با همدیگه حلش میکنیم.
کوک با غم به تهیونگ تکیه داد:
_جیمین هیونگ حقش نیست عذاب بکشه،اون بهترین ادمیه که توی زندگیم دیدم و حقشه که خوشحال باشه.
نمیخوام اولین شادی واقعی زندگیشو از دست بده،اون کنار یونگی هیونگ خیلی خوشحاله تهیونگ!تهیونگ بوسه ای به موهای کوک زد:
_میدونم بیبی،نمیذاریم از دستش بده.**********
YOU ARE READING
𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐲 [𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤]
Fanfiction[ completed ] |زیبایی سیاه| کاپل: ویکوک~ یونمین~ نامجین ژانر: درام | رمنس| انگست | اسمات مرد برگشت و تمام روح جانگ کوک رفت. چهره ای رو دید که تمام عمر ازش نفرت داشت. مردی رو دید که نمیخواست هیچوقت دیگه باهاش روبرو بشه. مردی رو دید که زندگیش رو نا...