#part21

4.8K 703 63
                                    

یونگی لیوان شیرموز روی جلوی کوک گذاشت و با دیدن لبخند خرگوشیش گوشه ی لبش رفت بالا.
_خب...درمورد چی میخواستی باهام حرف بزنی؟

کوک کمی از شیرموزش رو خورد:
_درمورد رابطت با جیمین هیونگ!
یونگی اخماش توهم رفت:
_خب؟

کوکی لبخند مهربونی زد:
_اخم نکن هیونگ!
من مشکلی با رابطتون ندارم...حتی خوشحالم که جیمینی هیونگ آدم خوبی مثل تو رو برای خودش پیدا کرده.تو همیشه برای من یکی از بهترین ادمای زندگیم بودی،با همه ی وجودم به تو اعتماد دارم و مطمئنم جیمین هیونگ با تو خوشحاله و همیشه تو امنیته....اما مسئله شغلته...تو بهش گفتی؟

یونگی نفس عمیقی کشید:
_هنوز نه...میترسم اعتمادش رو بهم از دست بده.من این همه سال بهتون دروغ گفتم و خب جیمین با تو فرق داره...اون خیلی سر این چیزا حساسه.تو راحت باهاش کنار اومدی اما اون...

کوک لبش رو گزید:
_میفهمم چی میگی...اما هرچی دیرتر بگی بدتره.بزار از همین اول رابطتون صداقتت رو حس کنه وگرنه همیشه بهت شک میکنه...البته اکه ببخشتت!

یونگی نگران نگاش کرد:
_ممکنه نبخشه؟
باید چیکار کنم؟من نمیخوام از دستش بدم کوک!

کوک با ذوق خندید:
_وای هیونگ باورم نمیشه یه آدم تونسته باشه این بلا رو سرت بیاره...باید قیافه ی خودت رو ببینی.
یونگی چشم غره ای بهش رفت:
_اصلا خنده دار نیست...
کوکی شیرموزش رو خورد و گفت:
_نگران نباش...هرجور شده راضیش میکنیم...اصلا شاید مشکلی پیش نیاد.ولی هرچه زودتر همه چی رو بهش بگو...این حقشه که بدونه!

یونگی سرش رو تکون داد:
_حتما...تو اولین فرصت همه چی رو بهش میگم.

********************
امتحاناتش شروع شده بود و وقت سرخاروندن هم نداشت.
تمام روز در حال درس خوندن بود وخیلی کم از اتاقش بیرون میومد.
بعد از اتفاق توی گلخونه متوجه دوری تهیونگ از خودش شده بود و این به شدت آزارش میداد.
به طرز عجیبی دلتنگش بود و دوست داشت همش کنارش باشه اما با دوری کردن تهیونگ،اعتماد به نفس کافی برای این کار نداشت.

به همین خاطر تمام روز خودش رو با درس مشغول کرده بود تا کمی از فکر تهیونگ بیرون بیاد.

نایون و تهیونگ درظاهر باهم خوب بودن...درست مثل قبل اما...کسی از واقعیت خبر نداشت.
تهیونگ هم سعی میکرد با کار و عملیاتش سرش رو گرم کنه وکمتر به کوکی فکر کنه.

چندباری سوران به دیدن کوک اومد و منتظر بودنش رو به کوک فهموند.
کوک هرباری که میدیدش به این فکر میکرد که چقدر به تهیونگ وابسته تر شده.
حس میکرد هیچ آدم دیگه ای رو نمیتونه دوست داشته باشه و این هر لحظه بیشتر بهش ثابت میشد که...عاشق شده...عاشق کیم تهیونگ!

**یک ماه بعد**
کوله پشتیش رو پرت کرد توی ماشین و نیم نگاهی به تهیونگ کرد.
رفت طرفش تا توی آوردن چمدون کمکش کنه اما صدای آروم و سرد تهیونگ باعث شد سرجاش خشک بشه:
_خودم میبرمش!

𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐲 [𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤]Where stories live. Discover now