آهنگ پارت:
Alexey Lisin, Alexandra Pride_
If You Wannaکوکی همونطور که موهاشو با حوله کوچکش خشک میکرد پیام های گوشیشو جواب میداد.
بیش از صدتا پیام از جیمین داشت و بی حوصله تر از اون بود که بخواد جواب پیام هاشو بده.تهیونگ وارد اتاق شد:
_دوش گرفتی؟
_آره
تی شرتشو از تن کند و به سمت حموم رفت:
_منم یه دوش میگیرم، صبحونه آماده ست برو پایین تا من بیام بخور.
کوک نگاهش کرد:
_بیا با هم میخوریم...تنهایی نمیچسبه.تهیونگ لبخندی مهربون روی لبش نشست:
_باشه عزیزم.
با رفتن تهیونگ گوشیشو روی تخت پرت کرد و به سمت کولش رفت.
دنبال کرم مرطوب کننده ش گشت اما پیداش نمیکرد، نوچی کرد و به سمت کشو تهیونگ رفت.امبدوار بود اخرین کرمی که تو این خونه داشت هنوز سرجاش باشه.
با دیدنش لبخندی روی لبش نشست.
روی تخت لم داد و دوباره گوشیش رو برداشت، با صدای پیام گوشی تهیونگ کنجکاو شد .
با دیدن اسم رایان، دوست تهیونگ توی فرانسه اخمهاش درهم شد.استرس خاصی بهش دست داد.
انگار اون پیام، خبر بدی بود... اهل اینکارا نبود اما پیام رو باز کرد.
"سلام ته، خوبی مرد؟
کارات رو درست کردم، بلیت رو رزرو کردی؟
برای دیدنت دارم روزشماری میکنم.
اینجا همه دلتنگت شدن، امیدوارم دیگه هوای کره به سرت نزنه.
بهم زنگ بزن"پسرک خشکش زده بود...
اون حرف ها...
اون قول ها...
رابطه ای که داشت کم کم شکل میگرفت...
همش...خیال واهی بود؟تهیونگ میخواست بره؟
به همین راحتی؟
تا الان...داشت بهش دروغ میگفت؟نمیدونست چند دقیقه ست که گوشی به دست اونجا نشسته...
اصلا حواسش به هیچی نبود...
با صدای تهیونگ سرش رو بلند کرد.
_کوکی؟ خوبی بیبی؟با نگرانی به گوشی خودش توی دست کوک نگاه کرد، آب دهنشو قورت داد و گوشی رو از دستش گرفت و پیام رو خوند.
آهی کشید و سرشو بلند کرد.
با دیدن چشمهای اشکی کوک قلبش فشرده شد._تا کی میخواستی بهم دروغ بگی؟
_کوکی...اونطور نیست که تو فکر میکنی!
_پس چیه هان؟ اون پیام...چی میگه؟
تهیونگ کمی بهش نزدیک شد اما با فریاد پسر سرجاش ایستاد:
_چطور تونستی؟
من احمق چرا باورت کردم؟
تو...داری میری...
داری دوباره تنهام میذاری....آخه چراااا؟_کوک...آروم باش...
پسر کوچکتر هقی زد و از جا بلند شد:
_چجوری آروم باشم؟
دو هفته دیگه مجبورم با یکی دیگه ازدواج کنم و الان باید بفهمم که تو هم داری میری...
چرا اومدی پیشم؟
چرا بهم دروغ گفتی؟تهیونگ عصبی فرباد زد:
_یه لحظه به حرفم گوش کن...رفتنی درکار نیست...
بود اما دیگه نیست.
کوک مثل بچه ای بی پناه میلرزید...ترسیده بود...از رفتن مرد ترسیده بود..
تهیونگ بهش نزدیک شد و بدن لرزونش رو بغل گرفت:
_آروم باش عشقم...
من قرار نیست جایی برم، آره قبل این ماجرا بلیت رزرو کرده بودم برای بعد عروسیت...چون طاقت از دست دادنتو نداشتم...
اما الان دیگه نمیرم...
چجوری برم وقتی تو اینجایی..توی بغلم!
YOU ARE READING
𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐲 [𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤]
Fanfiction[ completed ] |زیبایی سیاه| کاپل: ویکوک~ یونمین~ نامجین ژانر: درام | رمنس| انگست | اسمات مرد برگشت و تمام روح جانگ کوک رفت. چهره ای رو دید که تمام عمر ازش نفرت داشت. مردی رو دید که نمیخواست هیچوقت دیگه باهاش روبرو بشه. مردی رو دید که زندگیش رو نا...