#part17

4.9K 733 47
                                    

منتظر بود تا نایون از اتاق تهیونگ بیاد بیرون تا بتونه بره پیشش.
همین که نایون از اتاق رفت بیرون و وارد اتاق خودش شد دوید طرف اتاق تهیونگ...

آروم در رو باز کرد و رفت داخل.تهیونگ کتشو در آورده بود و دراز کشیده بود..
با شنیدن صدای در چشماشو باز کرد...

وقتی کوک رو دید تعجب کرد..احتمال میداد خواب باشه..
_کوکی؟اینجا چیکار میکنی؟

کوک طلبکار و دست به سینه بالا سرش ایستاد:
_خب کیم تهیونگ...حالا حقیقت رو بگو.چه بلایی سرت اومده؟
تهیونگ خندید و به سختی نشست و تکیه زد به تاج تخت:
_جانگکوک زرنگ!

_اوه هیونگ واقعا باید احمق باشی فکر کنی من دروغت رو باور کردم.تو اصلا دروغگوی خوبی نیستی!!!
تهیونگ لبخند زد:
_میخوای بشینی یا قراره همینجوری ایستاده بازخواستم کنی؟؟

کوک چشم غره ای بهش رفت و نشست کنارش روی تخت:
_حالا بگو...
تهیونگ آهی کشید و به دستش نگاه کرد:
_تیر خوردم!

کوک هینی کشید و به دستش نگاه کرد:
_چرا؟چجوری؟وااای خدای من...
_بچه ها بهم زنگ زدن که اون لعنتیا دارن یه جایی خرابکاری میکنن.
مجبور شدم برم ببینم چه خبره.نایونم گیر داد که باید بیاد...
درگیر شدیم و منم تیر خوردم.

_فهمیدن تو کی هستی؟
_نه ماسک و کلاه داشتم.نایونم همراهم نبود.اما شانس آوردم.اگه گیر میفتادم...الان اینجا نبودم.

و خودش از حرفش خندید.
کوک نگران نگاش کرد:
_یعنی چی؟...یعنی...
تهیونگ خندش تبدیل به پوزخند شد:
_میکشتنم.به همین راحتی!

_تهیونگ...چجوری میتونی انقدر راحت از مرگ حرف بزنی؟؟
_کوک...من کارم همینه.هر لحظه امکان داره از در برم بیرون و دیگه برنگردم.

کوک احساس کرد قلبش نمیزنه.با چشمای درشت و غمگین زل زده بود به چهره ی بی نقص و جذاب تهیونگ.
تهیونگ سربلند کرد و نگاه ناامید کوک رو دید و لبخندی زد:
_من باهاش کنار اومدم کوکی!
من کارمو با همه ی خطراتش دوست دارم و با عشق انجام میدمش حتی اگه بمیرم.

کوک با حرص و بغض نگاش کرد:
_مثل همیشه خودخواهی.
هیچوقت به دیگران اهمیت نمیدی.میدونی وقتی اونجوری رفتی چقدر نگرانت شدم؟؟
اینکه هیچ خبری ازت نداشتم داشت دیوونم میکرد...
یه لحظه به پدرو مادرت و دیگران فکر میکنی؟؟
اگه مادرت الان اینجوری میدیدت میدونی چه عذابی میکشید؟؟
یا الان اصلا...میدونی من چه حس مزخرفی دارم که آسیب دیدی؟؟؟

تهیونگ غمگین رفت جلو و سر کوک رو به طرف سینش کشید و محکم در آغوش کشیدش.
_آروم باش کوکی...من معذرت میخوام.

کوک با حرص کوبید به سینش:
_توی احمق خودخواه دوباره میخوای اذیتم کنی...سه سال کافی نبود؟؟؟
حالا هم میخوای همش نگرانت باشم و فکر کنم کی قراره بمیری؟؟
تو بدترین آدم زندگیمی هیونگ!

𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐲 [𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤]Where stories live. Discover now