منتظر بود تا نایون از اتاق تهیونگ بیاد بیرون تا بتونه بره پیشش.
همین که نایون از اتاق رفت بیرون و وارد اتاق خودش شد دوید طرف اتاق تهیونگ...آروم در رو باز کرد و رفت داخل.تهیونگ کتشو در آورده بود و دراز کشیده بود..
با شنیدن صدای در چشماشو باز کرد...وقتی کوک رو دید تعجب کرد..احتمال میداد خواب باشه..
_کوکی؟اینجا چیکار میکنی؟کوک طلبکار و دست به سینه بالا سرش ایستاد:
_خب کیم تهیونگ...حالا حقیقت رو بگو.چه بلایی سرت اومده؟
تهیونگ خندید و به سختی نشست و تکیه زد به تاج تخت:
_جانگکوک زرنگ!_اوه هیونگ واقعا باید احمق باشی فکر کنی من دروغت رو باور کردم.تو اصلا دروغگوی خوبی نیستی!!!
تهیونگ لبخند زد:
_میخوای بشینی یا قراره همینجوری ایستاده بازخواستم کنی؟؟کوک چشم غره ای بهش رفت و نشست کنارش روی تخت:
_حالا بگو...
تهیونگ آهی کشید و به دستش نگاه کرد:
_تیر خوردم!کوک هینی کشید و به دستش نگاه کرد:
_چرا؟چجوری؟وااای خدای من...
_بچه ها بهم زنگ زدن که اون لعنتیا دارن یه جایی خرابکاری میکنن.
مجبور شدم برم ببینم چه خبره.نایونم گیر داد که باید بیاد...
درگیر شدیم و منم تیر خوردم._فهمیدن تو کی هستی؟
_نه ماسک و کلاه داشتم.نایونم همراهم نبود.اما شانس آوردم.اگه گیر میفتادم...الان اینجا نبودم.و خودش از حرفش خندید.
کوک نگران نگاش کرد:
_یعنی چی؟...یعنی...
تهیونگ خندش تبدیل به پوزخند شد:
_میکشتنم.به همین راحتی!_تهیونگ...چجوری میتونی انقدر راحت از مرگ حرف بزنی؟؟
_کوک...من کارم همینه.هر لحظه امکان داره از در برم بیرون و دیگه برنگردم.کوک احساس کرد قلبش نمیزنه.با چشمای درشت و غمگین زل زده بود به چهره ی بی نقص و جذاب تهیونگ.
تهیونگ سربلند کرد و نگاه ناامید کوک رو دید و لبخندی زد:
_من باهاش کنار اومدم کوکی!
من کارمو با همه ی خطراتش دوست دارم و با عشق انجام میدمش حتی اگه بمیرم.کوک با حرص و بغض نگاش کرد:
_مثل همیشه خودخواهی.
هیچوقت به دیگران اهمیت نمیدی.میدونی وقتی اونجوری رفتی چقدر نگرانت شدم؟؟
اینکه هیچ خبری ازت نداشتم داشت دیوونم میکرد...
یه لحظه به پدرو مادرت و دیگران فکر میکنی؟؟
اگه مادرت الان اینجوری میدیدت میدونی چه عذابی میکشید؟؟
یا الان اصلا...میدونی من چه حس مزخرفی دارم که آسیب دیدی؟؟؟تهیونگ غمگین رفت جلو و سر کوک رو به طرف سینش کشید و محکم در آغوش کشیدش.
_آروم باش کوکی...من معذرت میخوام.کوک با حرص کوبید به سینش:
_توی احمق خودخواه دوباره میخوای اذیتم کنی...سه سال کافی نبود؟؟؟
حالا هم میخوای همش نگرانت باشم و فکر کنم کی قراره بمیری؟؟
تو بدترین آدم زندگیمی هیونگ!
YOU ARE READING
𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐲 [𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤]
Fanfiction[ completed ] |زیبایی سیاه| کاپل: ویکوک~ یونمین~ نامجین ژانر: درام | رمنس| انگست | اسمات مرد برگشت و تمام روح جانگ کوک رفت. چهره ای رو دید که تمام عمر ازش نفرت داشت. مردی رو دید که نمیخواست هیچوقت دیگه باهاش روبرو بشه. مردی رو دید که زندگیش رو نا...