#part11

5.7K 858 45
                                    

«فلش بک»
جیمین با شیطنت به دختر خوشگلی که روی میز روبروشون نشسته بود نگاه کرد:
_هی کوک!اون دختره رو ببین چه ملوسه.
کوک که داشت ته شیرموزش رو درمیاوردوحواسش به هیچی نبود با حرف جیمین به جایی که میگفت نگاه کرد:
_آره خوشگله.میخوای برات جورش کنم؟
جیمین خندید:
_نه احمق جون.برای تو درنظر گرفتمش.
کوک خندید و تهیونگ عصبی به جیمین نگاه کرد.دستمال کاغذی رو برداشت و داد به دست کوک:
_دور لبت رو پاک کن کوکی!
کوک با تعجب نگاش کردودستمال رو ازش گرفت:
_چی شد هیونگ؟چرا عصبی شدی؟
تهیونگ دست به سینه نشست و چشم غره ای به جیمین رفت:
_به خاطر برادر خیرخواهت!
جیمین با بهت گفت:
_مگه چیکار کردم؟
تهیونگ با اخمای درهم نگاش کرد:
_کوک هنوز بچست جیمین.الان فقط باید  روی درسش تمرکز کنه نه که این فکرارو توی سرش بندازی.
جیمین خندید:
_بیخیال ته.بالاخره باید شروع کنه دیگه.تو چرا شبیه بابابزرگا حرف میزنی.همه ی هم سناش دوست دختر دارن.
تهیونگ به کوکی که با لبای آویزون نگاش میکرد نیم نگاهی انداخت:
_آخه نگاش کن.هنوز که هنوزه من باید موقع غذا دور دهنش رو تمیز کنم تو حرف از دوست دختر میزنی.
جیمین پوفی کرد:
_خب دیگه مشکل تویی.تو خیلی لوسش کردی.بدون وجود تو از پس خودش برنمیاد با این وضع پیش بره خودت مجبوری باهاش ازدواج کنی چون هیچکس عاشقش نمیشه.
کوک با بداخلاقی زد به بازوی جیمین:
_هی جمن شی!هیونگ رو اذیت نکن.اون فقط مراقبمه.هروقت خودم از کسی خوشم بیاد باهاش دوست میشم.
جیمین با حرص نگاشون کرد:
_هرروزی که میگذره مطمئن میشم ته برادرته نه من.چرا انقدر دوسش داری؟
کوک با لبخندی درخشان خودش رو طرف ته کشید و بغلش کرد و لبخند زیبای تهیونگ رو ندید:
_چون اون بهترین هیونگ دنیاست.تو همش منو اذیت میکنی.تهیونگ خیلی دوسم داره و همش مراقبمه.
تهیونگ با مهربونی موهای کوک رو نوازش کردو رو به جیمین گفت:
_من تااخر عمرم مواظبشم.مهم نیست چه زمانی و چه کسی رو برای زندگیش انتخاب کنه.پس انقدر اذیتش نکن جیمینی تو هنوز خودتم سینگلی!
جیمین پوزخندی زد و به دوتاشون که بغل هم بودن اشاره کرد:
_همون شمادوتا بدرد هم میخورین.حال بهم زنا!
کوک با خنده لپ جیمین رو کشید:
_جمن شی حسوووود!!
«پایان فلش بک»

کوک شوکه شده بود و با چشمایی اشکی ومتعجب به تهیونگی نگاه میکرد که نفساش توی صورتش پخش میشد.
یونگی با حرص غرید:
_گند زدی تهیونگ!
کوک رفت عقب و با بغض لب زد:
_چی داری میگی؟...من نمیفهمم چی میگی..نمیفهمم...
تهیونگ عصبی موهاش رو بهم ریخت و به یونگی نگاه کرد:
_یونگی هیونگ...لطفا...تنهامون بذار.
_اما ته...
_خواهش میکنم.شاید وقتشه این بازی رو تمومش کنم.
یونگی با غم به رفیق شکسته و غمگینش نگاه کرد و رفت و درو بست.
تهیونگ به کوک نگاه کرد که ناباور بهش زل زده بود:
_این همه ی حقیقتی بود که تو نمیدونستی.نمیخواستم هیچوقت بهت بگم اما...مجبورم کردی.
کوک اروم زمزمه کرد:
_من منظورت رو نمیفهمم...داری باهام شوخی میکنی کیم تهیونگ؟
لبش رو گزید و ادامه داد:
_من...من همش فکر میکردم تو مثل برادرت باهام رفتار میکنی...مثل برادرت دوسم داری...اما...
تهیونگ غمگین خندید:
_تو واقعا خنگی کوکی...چطور نفهمیدی؟اخه کدوم برادری مثل من با تو رفتار میکرد؟کدوم برادری تمام زندگیش رو وقف برادر کوچیکترش میکرد؟مگه جیمین با اون همه عشقی که بهت داشت مثل من باهات حرف میزد یا نگات میکرد ؟چطور نفهمیدی من چه حسی بهت دارم؟
کوک فقط بهش زل زده بود.هیچوقت حتی به ذهنشم خطور نکرده بودتهیونگ عاشقش باشه!
تهیونگ با غم ادامه داد:
_من احمق بودم...دیوونه بودم...میدونستم عشقم غیرممکن و ممنوعه اما بازم...بازم فکرمیکردم شاید یه روزی معجزه بشه...معجزه بشه و تو هم مثل من عاشقم بشی...مثل من باعشق نگام کنی...اما روزی که گفتی عاشق شدی قلبم شکست و فهمیدم تو چه دنیای خیالی زندگی میکردم...و تو با عشقت دنیای خیالیم رو برای همیشه خراب کردی!
کوک چشماشو بست و روی مبل نشست.تهیونگ لیوانی برداشت و کمی آب داخلش ریخت و گذاشت جلوی کوک.
_یکم آب بخور...انقدر گریه نکن.
کوک غمگین نگاش کرد و کمی از آب رو خورد.هردوسکوت کرده بودن.نیاز داشتن اتفاقاتی که افتاده بود رو مرور کنن و بفهمن چرا به اینجا رسیدن...
کوک نگاهی به تهیونگ کرد و زمزمه کرد:
_پس نایون چی؟مگه نامزدت نیست؟مگه عاشقش نیستی؟...اگه گرایشت به مرداست...پس اون کیه؟
تهیونگ پوزخندی زد و روی کاناپه لم داد:
_نایون...اون همکارمه.ما توی ماموریتیم.دلیل برگشت ما به کره این ماموریت لعنتیه...حدود یک سالی هست که داریم نقش نامزدارو بازی میکنیم.پدرومادرم که از کارم خبر دارن و فقط مجبور شدم به شما دروغ بگم...البته خیلی هم دروغ نیست چون حدود سه ماهی هست که نایون به عشقش نسبت به من اعتراف کرده و من هم برای فراموش کردن تو و ساختن یه زندگی جدید قبول کردم که باهاش قرار بزارم.نایون الان همکار و دوست دخترمه.
کوک بابهت گفت:
_تو الان تو ماموریتی؟و به همه ما راجع به نایون دروغ گفتی؟؟خدای من...تو کی هستی؟باورم نمیشه این همه فریبم داده باشی...
تهیونگ لبخندی زد و دستی به موهاش کشید:
_پس فکر میکنی چراموهامو مثل سیلبرتی ها رنگ کردم و از این تیپای عجق وجق میزنم؟...دارم نقش یه پسر پولدار بی بند و بار رو برای اون عوضیا بازی میکنم.
_خب...تو همیشه یکم تیپای عجیب داشتی و من فکر کردم شاید رفتنت به لندن تاثیر بیشتری روت گذاشته.
تهیونگ نفس عنیقی کشید و بهش زل زد:
_حالا همه حقیقت رو میدونی.میدونم که نمیتونی به همین زودی منو ببخشی اما ازت میخوام به بخشیدنم فکر کنی‌.تمام اون روزا گذشته کوکی.هردومون زندگی جدیدی برای خودمون ساختیم...لطفا تنفرت نسبت به من رو ازبین ببر.من هر کاری کردم به خاطر خودت بود کوکی!
کوک بی حس نگاش کرد...
این بی حسی داشت آزارش میداد...
_حس میکنم نمیشناسمت تهیونگ...این همه سال کنارم بودی و من فکر میکردم بهتر از هرکس دیگه ای میشناسمت اما الان...انگار برام غریبه ای...حس میکنم تمام خاطراتمون اشتباه ساخته شدن...
تهیونگ با غم نگاش کرد:
_دلیل اینکه نمیخواستم از احساس گذشتم خبر داشته باشی این بود کوک...این که فکر کنی من ازت سواستفاده کردم...اما باور کن من هرکاری برات کردم و هرخاطره ای برات ساختم مثل یه رفیق بود...من فقط توی خلوتم عاشقت بودم...بارها موقعیت داشتم که ازت استفاده کنم و توی حسرتت نمونم اما اینکارو نکردم چون انقدر عاشقت بودم که از خودت به خاطر خودت بگذرم...
کوک با شنیدن این حرفا قلبش فشرده شد...چطور این همه سال نفهمید حس تهیونگ چیه؟
********************
نفس عمیقی کشید و نیم نگاهی به ویلا کرد.میدونست یه روزی این اتفاق میفته و رفیقش مجبوره همه ی احساسش رو به پسرک سرتق نشون بده اما...چقدر دیر!
کوک هیچوقت عاشق تهیونگ نمیشد و تهیونگ هم الان در موقعیتی نبود که بخواد کوک رو به طرف خودش بکشه و به نفع هردوشون بود از هم دور بمونن...
شغل سخت و پرخطرشون اجازه نمیداد هرکسی رو وارد زندگیشون کنن.خودش سالها بود که با کسی وارد رابطه نشده بود و تهیونگ هم بعد از جدایی از کوک و یک ماهی الواطی به خاطر ناراحتی از اون اتفاق اولین بار بود که با کسی وارد رابطه شده بود و خب اونم شخصی بود که عضو همین سیستم بود و میتونست از خودش دفاع کنه و متاسفانه یا خوشبختانه تهیونگ هیچ حسی بهش نداشت.نایون فقط براش...دوست دخترش بود.همین!
اما خودش...این روزا تغییر کرده بود...
این روزا...این روزای لعنتی دلش به دیدن لبخندای یکی خوش بود...
این روزا با دیدن پسرک بانمک و ریزه میزه ی رئیسش تپش قلب میگرفت...
هر صبح به شوق دیدنش و شنیدن صداش از خواب بیدار میشد...
جیمین...مردی که زندگی یونگی رو زیر و رو کرده بود...
همیشه فکر میکرد یه روزی یه دختر زیبا و متشخص رو ملاقات میکنه که برای زندگیش مناسبه...بعداز یه مدت قرار گذاشتن باهاش تصمیم به ازدواج میگیره و زندگی جدیدی تشکیل میده اما حالا...
حالا تمام فکر و ذکرش جیمین بود...جیمینی که پسر بود...شیطون بود...بچه بود و نیاز به مراقبت داشت اما به شدت مغرور و لجباز بود...
این روزا به دیوونگی با جیمین فکر میکرد...این روزا به عاشقی کردن با جیمین فکر میکرد و به طرز عجیبی عوض شده بود...
با دیدن ساعت به طرف ویلا رفت و درو باز کرد‌.با اخمای درهم رو به تهیونگ کردو گفت:
_باید برگردیم.نیم ساعت دیگه بچه ها میرن داخل محوطه کشیک میدن.نمیتونیم بریم داخل.
تهیونگ سری تکون داد :
_ماشینو روشن کن ماهم میایم.
وقتی داشت درو میبست چهره ی شکسته و غمگین کوک رو دید و قلبش فشرده شد.
خیلی پسرک رو دوست داشت...کوک برادر نداشتش بود و دوست نداشت هیچوقت غمگین ببینتش اما در طرف دیگه ی ماجرا رفیق عاشقش بود که بعداز ۱۳سال همچنان عاشق کوک بود و به خودش و دیگران دروغ میگفت که فراموشش کرده.
اما یونگی بهتر از هرکسی میدونست تهیونگ زیربالشش عکس کوک رو داره...توی گالری گوشیش پراز عکس کوکه و توی کمدش همیشه ردی از کوک پیدا میشه...
یونگی بهتر از هرکس دیگه میدونست کوک و عشق ممنوعه اش هیچوقت از قلب تهیونگ پاک نمیشن..‌کوک مثل یه طلسم زندگی تهیونگ رو تسخیر کرده بود!

𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐲 [𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤]Where stories live. Discover now