جیهون عصبی غرید:
_آره تموم شده.وقتی که کوک با بی رحمی اون دختر رو خرد کرد برای همیشه تموم شد.
کوک لبش رو گزید:
_من به خاطر خودش مجبور شدم اونجوری ردش کنم.تو که دیدی داشت چه عذابی به خاطر من میکشید.جیهون با حرص گفت:
_دیدم...خیلی بیشتر از تو دیدم.وتمام مدتی که اون عذاب کشید منم پابه پاش عذاب کشیدم.
توی تمام مدتی که توی عشق تو سوخت من کنارش بودم.یک سال تمام کنارش موندم و حالا اون منو دیده...عشقم رو دیده و دوسم داره.یوگیوم غمگین نگاش کرد:
_مطمئنی که عشقش واقعیه؟
_خودم هم فکر میکردم به خاطر کوک میخواد بهم نزدیک بشه به خاطر همین تصمیم گرفته بودم رابطه ی دوستیم رو باهاش بهم بزنم اما وقتی با گریه و التماس بهم گفت عاشقم شده...فهمیدم همه چی واقعیه.کوک به جیهون نزدیک شد:
_تو مثل داداشمی جیهون و من ابدا نمیخوام ضربه خوردنت رو ببینم.
اگه واقعا دوسش داری و اونم دوست داره من از خدامه با هم باشین.یورا دختر خوبیه و اگر من ردش کردم به خاطر خودم بود که دوسش نداشتم.
ولی من میخوام باهاش حرف بزنم و مطمئن بشم که واقعا عاشقته!جیهون لبخندی شاد زد:
_اتفاقا خودش هم دلش میخواد باهات حرف بزنه.
یوگیوم زیرلب زمزمه کرد:
_خدا به خیر کنه!
**********************
بعداز یک سال حالا دوباره روبروی هم بودن...توی همون کافی شاپی که آخرین بار باهم حرف زده بودن.
یورا لبش رو گزید و کوک همچنان بهش خیره شده بود._متاسفم!
کوک گفت و یورا سربلند کرد.کوک ادامه داد:
_متاسفم که بارها قلبت رو شکستم و خردت کردم.متاسفم که نمیتونستم احساست رو بپذیرم.متاسفم که همیشه برات بد بودم.
یورا بغض کرد.از کوک مغرور این حرف ها بعید بود.کوک نفس عمیقی کشید:
_من به خاطر رفتارم با تو همیشه شرمنده بودم اما لازم بود که تورو از خودم متنفر کنم و از اون احساس اشتباه نجاتت بدم.
اما یورا...خواهش میکنم انتقام من رو از جیهون نگیر.اگه به خاطر من بهش نزدیک شدی...یورا بین حرفش پرید:
_اوپا...
کوک ساکت شد.یورا قطره اشک روی گونش رو پاک کرد:
_تو همیشه برام باارزش بودی و هستی و میمونی.به خاطر رفتارت متاسف نباش چون باعث شد من خودم و خواسته هام رو بشناسم.
من حسی که به تو داشتم رو با عشق اشتباه گرفته بودم.
میدونی...تو برام پراز هیجان بودی،وقتی وارد دانشگاه شدم و همه ی دخترای کلاسمون از تو حرف میزدن.پسر سال بالایی جذاب و مغروری که به هیچ دختری نگاه نمیکنه...یه جورایی منو کنجکاو کرده بود،با دیدنت عقل و هوش از سرم پرید.
تو جذاب بودی،دلفریب،بانمک و دوست داشتنی و دست نیافتنی.
خیبی ها دلشون میخواست با تو باشن و منم مثل ادمی که هیپنوتیزم شده باشه دلم رو به تو داده بودم.
من حتی خصوصیات اخلاقی تو رو نمیدونستم فقط حس میکردم دیگه نمیتونم بدون تو زندگی کنم.
بارها جواب نه ازت شنیدم و اخرین ضربه رو هم همینجا بهم زدی.
قلبم شکست به معنای واقعی...وقتی جلوی همه سرم داد زدی و کادوم رو پرت کردی جلوی پام...روزا کارم شده بود گریه و به هیچ چیز دیگه ای اهمیت نمیدادم تا اینکه جیهون وارد زندگیم شد...
اوایل فقط برای تسکین دردم و توجیه کارای تو کنارم بود اما کم کم شد دوست،رفیق،همراز و همدلم.
یهو به خودم اومدم دیدم اگه یه روز کنارم نباشه دیوونه میشم.
فهمیده بودم اون دوسم داره،از کارا و حرفاش مشخص بود...
اما حسی که من بهش داشتم برام غیر باور بود.
YOU ARE READING
𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐲 [𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤]
Fanfiction[ completed ] |زیبایی سیاه| کاپل: ویکوک~ یونمین~ نامجین ژانر: درام | رمنس| انگست | اسمات مرد برگشت و تمام روح جانگ کوک رفت. چهره ای رو دید که تمام عمر ازش نفرت داشت. مردی رو دید که نمیخواست هیچوقت دیگه باهاش روبرو بشه. مردی رو دید که زندگیش رو نا...