#part45

4.1K 526 208
                                    

آهنگ پارت:
Zayn _ Common

تهیونگ لبخند جذابی زد و تکیه شو از دیوار گرفت:
_دعوتم نمیکنی داخل؟
کوک گیج و شوکه راه رو برای پسر بزرگتر باز کرد.
تهیونگ زبونشو روی لبش کشید و از کنار کوک گذشت و داخل رفت.

کوک همونطور که به موهای تهیونگ از پشت خیره شده بود پرسید:
_تو اینجا چیکار میکنی؟ از کجا فهمیدی من اینجام؟
تهیونگ روی کاناپه لم داد و پاهاشو روی هم انداخت و خمار نگاهش کرد:
_همیشه کسایی هستن که هوامو داشته باشن.

کوک با حرص زیرلب غرید:
_جمن شی!
تهیونگ پوزخند زد:
_خب پسر کوچولو، قهر کردن و رفتن رو خوب یاد گرفتی.
کوک چشم غره ای بهش رفت و روبروش نشست.
تهیونگ نگاهی به میز و ویسکی روش و سر و وضع داغون پسرک کرد:
_معلومه که زدی به سیم آخر!

کوک پوزخندی تلخ زد:
_دیگه حتی نمیدونم دارم چیکار میکنم، فقط روزامو میگذرونم.
تهیونگ قلبش از دیدن غم پسر روبروش درد گرفت، میخواست بهش کمک کنه اما اون بود که بهش اعتماد نکرده بود.
_با اینکارا هیچی مثل قبل نمیشه جانگکوک!
کوک بی حال زمزمه کرد:
_میدونم.

_به پدرت همه چیو بگو!
کوک با تعجب به پسر زل زد:
_چی میگی؟
تهیونگ با بی قراری تکرار کرد:
_همه چیو بهش بگو و این بازی رو تموم کن کوکی، تو نمیتونی اینجوری ادامه بدی. خودت اینو خوب میدونی.
_نمیتونم اینکارو کنم تهیونگ، نمیتونم زندگی همه رو نابود کنم. نمیتونم خودخواه باشم.

تهیونگ لبش رو گزید:
_اونشب...وقتی که منو بوسیدی...حس کردم نگاهت عوض شده...حس کردم دوباره کوکی برگشته.
گونه های کوک با یادآوری اونشب آتیش گرفت و قلبش گرم شد. چقدر بی پروا شده بود.
_فقط...نمیتونم...متوقفش کنم...
سرشو بلند کرد و به چشمهای بی قرار مرد جذابش خیره شد و ادامه داد:
_دوست داشتنتو....

تهیونگ دیوونه شده بود.
اون چشمهای ستاره بارون همه چیزش بود.
دور بودن از اون پسر....محال بود‌.
_این دوری رو تموم کن کوکی.
با نگاهی پر التماس لب زد:
_من بهت نیاز دارم کوکی!
کوک به سختی آب دهانشو قورت داد، اون چشمهای کشیده باعث میشد به چیزهایی فکر کنه که ممنوع بودن.

هر لحظه بی قرار تر میشد و این دست خودش نبود که به تهیونگ کشش داشت.
با صدای مجدد در نگاهشو از مرد گرفت و به سمت در رفت. شامش رو آورده بودن و تازه یادش اومد چقدر گشنه بود.
به تهیونگ نگاه کرد:
_بیا شام بخوریم.
_من خوردم، تو بخور.
کوک سری تکون داد و پشت میز نشست.

تهیونگ نفس عمیقی کشید و به پسرک خیره شد.
حتی دلتنگ غذا خوردنش بود، عاشق قیافش تو این حالت بود. بامزه ترین حالتش موقع غذا خوردن بود. درست مثل یه خرگوش شکمو به غذا حمله میکرد.
کوک که میدونست پسر بهش خیره ست گفت:
_سوران...ما رو دید. وقتی همو بوسیدیم.

𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐲 [𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤]Место, где живут истории. Откройте их для себя