#part19

4.8K 691 33
                                    

یونگی با تاسف به دوست مست و غمگینش زل زده بود.تهیونگ به معنای واقعی نابود شده بود...
نمیدونست چجوری میتونه بهش کمک کنه...
هیچ راهی برای اروم کردنش بلد نبود،ففط تونست مثل یه رفیق همراهش بیاد به بار و اجازه بده تا میخواد مست کنه...

دستی روی شونش کشید:
_ته...میخوای تمومش کنی پسر؟؟؟
تهیونگ پوزخندی زد:
_تمومش کنم؟چیو...چیو تموم کنم؟؟؟دیگه چیزی برای تموم کردن نمونده.

یونگی نفس عمیقی کشید:
_بسه پسر...زیاده روی نکن!بیا برگردیم خونه.
تهیونگ با چشای خمار و غمگین نگاش کرد:
_خونه؟نه یونگی...منو اونجا نبر.نمیخوام کوکیمو ببینم...نمیخوام دوباره ببینمش...یونگی؟؟میشه دوباره برگردم لندن؟میشه فراموشش کنم؟میشه دوباره ازش دور بشم؟یونگی...بگو که میشه!!!

یونگی لبش رو گزید.این تهیونگ ضعیف و شکننده رو نمیشناخت.این مردی که تمام زندگیش رو فدای کوک کرده بود رو نمیشناخت.
یونگی همیشه تهیونگ مغرور و قدرتمندرو دیده بود...کم بود وقتایی که انقدر ضعیف باشه...

یونگی زمزمه کرد:
_ته...تو میدونی که اون مثل تو نیست...همیشه میدونستی.
بیا و فقط بپذیر کوک دوستته،برادرته...و همیشه کنارش باش.میدونی که چقدر دوست داره!

تهیونگ خنده ی شیرینی کرد:
_اره...کوکیم منو خیلی دوست داره.یونگی باورت میشه ازم خواست نرم؟؟؟
کوکی از من خواست پیشش بمونم،یونگی...اون منو ته ته صدا میکنه...
اخ...نمیدونی چه لذتی داره وقتی صدام میکنه ته ته،انگار کل دنیا رو دودستی بهم دادن!
اون نگرانم شد وقتی دستم زخمی شد...خیلی نگرانم شد...
کوکی منو خیلی دوس داره...منم خیلی دوسش دارم...خیلی خیلی دوسش دارم...یونگی...من دیوونه وار دوسش دارم...یونگی...من...مثل...احمقا...عاشقشم...من...

وحالا فقط صدای هق هق گریه هاش به گوش یونگی میرسید...
یونگی به مردی زل زد که ذره ذره شکست و حالا مثل بچه ها گریه میکرد.
تهیونگ،برادرو بهترین دوستش...از عشق یه پسر نابود شده بود...جلوی چشماش...

با غم در آغوش کشیدش و تهیونگ ضجه هاشو توی سینش خفه کرد...
_چرا؟؟؟چرا اونم عاشقم نیست؟؟؟یونگی....من میخوامش....من مثل دیوونه ها میخوامش...چرا اون منو نمیخواد؟؟؟من با این حس لعنتی چیکار کنم یونگی؟؟؟؟
چیکار کنم؟؟؟؟

یونگی فقط سکوت کرد...نمیدونست باید چی بهش بگه تا اروم بشه پس گذاشت با گریه کمی غمش تسکین پیدا کنه!
*******************

دوباره به ساعت نگاه کرد و سعی کرد اروم باشه...
از وقتی که برگشته بود خونه و تهیونگ و یونگی رو ندیده بود دلش شور میزد...
میترسید بازم بلایی سرش بیاد،اونم با وضعی که تهیونگ داشت...

نیم نگاهی به جیمین که سرش تو گوشی بود کرد و تصمیم گرفت از اون بپرسه:
_هیونگ؟؟
جیمین نگاش کرد:
_چی شده کوک؟؟؟
کوک من و منی کرد:
_میگم...یونگی هیونگ کجاست؟

𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐲 [𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤]Where stories live. Discover now