جین با چشمای غمگین و ناامید به پدرش زل زده بود و یه کلمه از حرفاشو نمیفهمید.
دلش برای نامجون تنگ شده بود...چرا برنمیگشت؟دلش نمیخواست دیگه صدای پدرش رو بشنوه،فقط دلش میخواست توی خونش روی کاناپه، توی بغل نامجون لم بده و به فیلم مزخرفی که پخش میشد نگاه کنه و دست نامجون بین موهاش بچرخه.
آقای کیم صداش زد:
_جین؟صدامو میشنوی؟
جین به سختی لب زد:
_پدر،من نمیخوام ازدواج کنم.الان اصلا آمادگیشو ندارم.آقای کیم خندید:
_همه اولش همین حرفو میزنن بعدش از این حرف پشیمون میشن،من خودم هم وقتی پدرم بهم گفت باید با مادرت ازدواج کنم انقدر ترسیده بودم که چند روز از خونه رفتم.
اما بعد که مادرتو دیدم و باهاش حرف زدم فهمیدم چقدر اشتباه میکردم،تو هم الان یه ذره استرس داری اما کافیه جیسو رو ببینی.مطمئنم عاشقش میشی!جین اما از ازدواج نترسیده بود...
از دوری نامجون ترسیده بود...
از نداشتن اون مرد خودخواه اما مهربون ترسیده بود...
مردی که تموم دنیا رو به خاطر جین بهم میزد...
جین بدون نامجون نمیتونست زندگی کنه،این خیلی وقت بود که بهش ثابت شده بود...وقتی از اتاق پدرش بیرون اومد حس میکرد یه غده ی بزرگ توی گلوشه.اون بلد نبود روی حرف پدرش حرف بزنه...
جین تمام عمرش طبق اصول خانوادش زندگی کرده بود،اصلا نمیدونست چجوری باید به پدرش نه بگه...به خاطر همین اخلاقش از تمام علایقش گذشت و تجارت پدرش رو ادامه داد چون نمیتونست بهش بگه این کارو دوست نداره...
انتخاب نامجون اولین و شاید آخرین اصول شکنی جین بود و همیشه از این انتخاب میترسید...
حالا باید چیکار میکرد؟**************
جیمین یک هفته ای بود که به خواست پدرش توی کارای شرکت کمک میکرد،این حداقل کاری بود که میتونست برای آقای جئون انجام بده.
اونروز هم طبق روال رفته بود به شرکت،از دم در همه بهش سلام میکردن و مورداحترام قرار میگرفت و این کمی معذبش میکرد...
جیمین هیچوقت نمیتونست به این زندگی عادت کنه،اون زیادی ساده و بی زرق و برق بود...همین که به طبقه اخر رسید یونگی رو دید که از اتاق پدرش بیرون میومد،لبخندی روی لبش نشست:
_سلام هیونگ...
یونگی هم لبخند زد و منشی متعجب نگاش کرد،یونگی بداخلاق مگه لبخند زدن هم بلد بود؟یونگی با مهربونی موهای جیمین رو بهم ریخت:
_سلام چیم،کار کردن اینجا بهت ساخته ها...زود به زود میای!
جیمین خندید:
_جالبه اما کار موردعلاقم نیست،ولی به عنوان پسر بزرگ یه وظایفی دارم که باید بهش عمل کنم.و نیم نگاهی به منشی انداخت و زمزمه کرد:
_خوبیش اینه تو رو زیاد میبینم.
و لبخندی دندون نما زد.یونگی هم خندید:
_ای شیطون،پس این دلیل اومدنته.
YOU ARE READING
𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐲 [𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤]
Fanfiction[ completed ] |زیبایی سیاه| کاپل: ویکوک~ یونمین~ نامجین ژانر: درام | رمنس| انگست | اسمات مرد برگشت و تمام روح جانگ کوک رفت. چهره ای رو دید که تمام عمر ازش نفرت داشت. مردی رو دید که نمیخواست هیچوقت دیگه باهاش روبرو بشه. مردی رو دید که زندگیش رو نا...