همین که گوشی رو قطع کرد نگاهش با نگاه عصبی یونگی تلاقی پیدا کرد:
_چیه؟چرا چپ چپ نگام میکنی؟
یونگی که از بیخیالی تهیونگ حرصش گرفته بود غرید:
_تو با این وضعت کجا میخوای بری؟دیوونه شدی؟تازه از مرگ نجات پیدا کردی اینو میفهمی؟تهیونگ از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و زمزمه کرد:
_دیگه از این شهر و آدماش داره حالم بهم میخوره،اینجا فقط برام خاطرات بد و عذابایی که کشیدم رو تداعی میکنه یونگی...ازم نخواه بیشتر از این تحملش کنم!یونگی با ناراحتی نگاش کرد:
_نقشت چیه؟میخوای چیکار کنی؟
تهیونگ لبخندی زد:
_نقشه تغییری نکرده رفیق،امشب همه چی رو تموم میکنم و برمیگردم جایی که بهش تعلق دارم.یونگی دستش رو روی شونه ی دوست لجبازش گذاشت:
_مطمئنی تهیونگ؟
داری از چیزی که به سختی به دست اوردی میگذری،از زندگی که دوست داشتی داشته باشی،از آرزوهات...مطمئنی پشیمون نمیشی؟تهیونگ به چشماش زل زد:
_همه ی آرزوی من توی کره منتظرمه یونگ...هیچوقت از انتخابش پشیمون نمیشم!***************
نایون دستپاچه و نگران نگاش میکرد،اما خودش آروم آروم بود.
میخواست یکبار برای همیشه تمومش کنه،نیاز داشت که آزاد و رها باشه.نایون با استرس پرسید:
_چیزی میخوری تهیونگ؟
تهیونگ سرد جواب داد:
_نه،فقط باید باهات حرف بزنم.
نایون لبش رو گزید :
_باشه،بگو.تهیونگ نفس عمیقی کشید:
_عملیات تموم شد،همه چیز طبق نقشه پیش رفت.
واقعا از کمکت خیلی ممنونم نایون.
توی این مدت خیلی سختی کشیدی،عملا سخت ترین ماموریتت بود.تو عالی کار کردی.
نایون لبخند زد،از تعریف کردن تهیونگ خوشش میومد.تهیونگ ادامه داد:
_حالا وقتشه راجع به زندگیمون تصمیم بگیریم.
نایون مضطرب شد:
_تصمیم؟
تهیونگ به چشماش زل زد:
_میخوام همه چیز رو تموم کنم نایون،بیا این رابطه مسخره رو تمومش کنیم.نایون شوکه نگاش کرد،این جمله رو بارها شنیده بود اما اینبار انگار خیلی جدی بود:
_بازم شروع کردی؟
تهیونگ جدی تر از همیشه جواب داد:
_دیگه نمیخوام با تو باشم وقتی دوستت ندارم.
نایون با حرص نگاش کرد:
_تهیونگ ما قبلا درموردش حرف زدیم،نمیخوام بازم این جمله مزخرف رو بگی.تهیونگ گفت:
_نایون من دیگه خسته شدم،میخوام برای خودم زندگی کنم.تصمیم دارم برگردم کره.
_خب منم همراهت میام.
ته عصبی غرید:
_بدون تو!
نایون عصبانی شد:
_تهیونگ نذار کاری رو بکنم که دوست نداری...نذار پای پدرم رو بکشم وسط!تهیونگ پوزخندی زد،تا الان هم این تهدید مزخرف بود که اون رو به نایون وصل میکرد:
_میتونی بهش همه چیز رو بگی،دیگه برام مهم نیست...من میخوام استعفا بدم.
نایون شوکه شد،این دیگه چه کوفتی بود؟
YOU ARE READING
𝐁𝐥𝐚𝐜𝐤 𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐲 [𝐕𝐤𝐨𝐨𝐤]
Fanfiction[ completed ] |زیبایی سیاه| کاپل: ویکوک~ یونمین~ نامجین ژانر: درام | رمنس| انگست | اسمات مرد برگشت و تمام روح جانگ کوک رفت. چهره ای رو دید که تمام عمر ازش نفرت داشت. مردی رو دید که نمیخواست هیچوقت دیگه باهاش روبرو بشه. مردی رو دید که زندگیش رو نا...