Chapter 2
Jimin povوسط ترم بود که از دانشگاه انتقالی گرفتم.
امروز اولین روز توی دانشگاه جدیدم بود...
استرس داشتم.
جلوی کلاس ایستادم و نفس عمیقی کشیدم...
جیمین آروم باش. روز عروسیت نیست که! اولین بارتم نیست که میای دانشگاه!
آروم باش... آروم... اه لعنتی! قلبم داره میاد توی دهنم!
آروم در رو باز کردم و داخل کلاس سرک کشیدم.
استاد هنوز نیومده بود...
آروم وارد کلاس شدم و با صدایی به بلندی صدای مورچه سلام کردم...
اه... جیمین اینطوری که تو وارد شدی... در کلاسم متوجه اومدنت نشد که.
بین انبوهی از دانشجو ها و صندلی های اشغال شده دنبال یه صندلی خالی میگشتم که کسی به شونه م زد.
برگشتم و یه پسر سرحال و سرزنده رو جلو روم دیدم.
+هی! تازه واردی؟! اولین باره این دور و برا میبینمت!
سرم رو تکون دادم و با لبخند خودم رو معرفی کردم.
-تازه انتقالی گرفتم. اسمم پارک جیمینه.
پسر لبخند پر انرژی ای زد و گفت : جونگ هوسوک. میتونی هوسوک یا جیهوپ یا هوبی... یا هر چی که دلت میخواد صدام کنی!
به پسر قد بلندی که پشت سرش داشت سعی میکرد خودکارش رو درست کنه اشاره کرد و گفت : اون خرابکاری که میبینی کیم نامجونه. ما بهش میگیم ار ام.
نامجون سرش رو بلند کرد و برام دست تکون داد.
+هی! خوشبختم.
-منم همینطور!
افراد خوبی به نظر میرسیدن...
هوسوک بهم کمک کرد و یه صندلی خالی پیدا کردم.
به دور و اطرافم نگاهی انداختم. پسری رو روی صندلی کناریم دیدم که سرش رو روی میز گذاشته و از پنجره به بیرون خیره شده.
موهای لختش روی صورتش پخش شده بودن... نمیدونم چرا...
ولی اون پسر... خیلی غمگین به نظرم اومد...
خواستم باهاش صحبت کنم که هوسوک صدام کرد.
بلند شدم و پیشش رفتم.
+هی جیمین. من و نامجون میخوایم بعد کلاس بریم یه ذره هوامونو عوض کنیم. اگه بعد از این کلاسی نداری تو ام بیا. همم؟ میتونیم دور و اطراف دانشگاهم بهت نشون بدیم قبلش.
-اه... بعد از این کلاس ، یه درس دیگه ام دارم.
+اوه... حیف شد... پس باشه برای دفعات بعد.
-هوسوک.
+بله؟
-اون کیه؟
اون پسر رو با دستم نشونش دادم. هوسوک رد دستم رو دنبال کرد و به اون پسر خیره شد. نگاهش سریع عوض شد و یه حالت عجیب گرفت...
+اون... کیم تهیونگه...
-تهیونگ...
+پسر سرحال و خوش خنده ایه... با همه توی کلاس هم دوسته... ولی خب... نه کسی زیاد نزدیکش میشه و نه اون میزاره کسی نزدیکش بشه... فکر نمی کنم پسر بدیه... ولی خب... بهتره زیاد نزدیکش نشی...
-چ...چرا؟!
+ام... چون... تو ام مثل اون میشی کیسه بوکس...
با شنیدن این جمله قلبم انگار جمع شد...
یعنی...
اوه خدای من...
صبر کن ببینم... جیمین! چرا داری برای کسی که حتی صورتشو ندیدی داری دل می سوزونی؟!
نامجون بالاخره به حرف اومد و گفت : م... ما چند باری سعی کردیم بهش کمک کنیم... ولی اون...
هوسوک: عصبانی شد.
چی؟! عصبانی شد!؟
-چرا؟!
هوسوک اخم کرد و با شک گفت:هممم... گفت که مشکلی نداره... شاید عجیب غریب به نظر برسه ولی خب... احساس می کنم... اون میخواد اسیب ببینه...
نامجون چپ چپ نگاهش کرد و گفت: ممکنه فقط ازونا هم ترسیده باشه. یا هر چیز دیگه ای... اخه هوسوک یه نگا بهش بنداز. اون معمولا سرحاله و همیشه میخنده! کسی که بخواد آسیب ببینه باید افسرده و مازوخیسم باشه. به نظرت تهیونگ افسرده ست؟
هوسوک کمی فکر کرد و گفت: نه حقیقتا... خنده ش که به نظر از ته دل میاد... ولی نامجون اخه کی وقتی این همه کتک میخوره میتونه خوشحال بمونه؟
به نظر میاد...
شاید واقعا به نظر میاد...
شایدم واقعیه...
جیمین! بسه! تو هنوز حتی صداشم نشنیدی داری حرکاتی که ندیدی ازش رو تحلیل میکنی!
نامجون: ولی حتی اگه ناراحتیش از اینها شروع شده باشه هم... نمی تونه دلش بخواد که اسیب ببینه! ممکنه حتی یه فروشنده ی مواد مخدر یا گنگستر یا... یا هر چیز دیگه ای هم باشه! تو که تا حالا کتک خوردنشو ندیدی! از کجا میدونی اصلا خودش دعوا ها رو راه نمیندازه؟ شاید یه پسر سر به هواس که زیادی در و دیوار میخوره!
هوسوک تا خواست جوابش رو بده، استاد در زد و وارد کلاس شد.
سریع سمت صندلی خودم رفتم و نشستم.
به تهیونگ نگاهی انداختم و دیدم که اونم به من خیره شده.
بالاخره موفق شدم صورتش رو ببینم.
چشم های قهوه ای رنگش براق و تو دل برو بودن...
احساس می کردم میتونم توی نگاهش غرق شم...
موهای لختش که روی صورتش ریخته بودن، به زیبایی بیش از اندازه ش اضافه می کردن...
اوه پسر...
این بشر... بیش از حد زیباست!!!
جیمین عزیزم جلوی خودت رو بگیر!
ولی صبر کن... گوشه ی لبش کبوده...
صورتشم خراش های زیادی داره...
کیسه بوکس... ها؟
-هی.
+هی. خوش اومدی.
اوه. پس فهمید که تازه واردم.
-ممنون! ام... جیمین. پارک جیمین.
+کیم تهیونگ.
لبخندی زد و سمت استاد برگشت.
چرا نمی تونم این لبخندش رو باور کنم؟
اه... شاید توهم زدم. حتما همینطوره! همه ش بخاطر اون فکرای عجیب غریب و مکالمه ی چند دقیقه پیشه...
ولی نامجون حق داره...
شایدم...
اههه... اصلا هر چی... نمیدونم...
افکارم رو گوشه ای انداختم و روی درسم تمرکز کردم.————————————-
بالاخره کلاس تموم شد...
لعنتی خسته شدم...
یه کلاس دیگه و بعدش میتونم برم خونه! جیمین تو میتونی!!!
استاد از کلاس خارج شد و همه سریع مشغول کارای خودشون شدن...
سرم رو روی میز گذاشتم و چشم هام رو برای چند لحظه بستم. وقتی که چشمامو باز کردم ، تهیونگ رو دیدم که بهم خیره شده.
چیزی روی صورتم هست؟ کار عجیبی کردم؟
-چیشده؟
+هم؟ اوه! ه... هیچی... فقط داشتم به این فکر می کردم که چقدر قیافت جذابه.
چشم هام با شنیدن این گرد شدن.
مطمئنم گونه هام سرخ شدن...
ج... جذاب؟!!؟! من!؟؟!
-ممنون...؟
تهیونگ لبخندی زد و کتاب و دفترش رو از روی میز برداشت.
+بعدا میبنمت.
برام دستی تکون داد و به سمت در حرکت کرد.
قبل از اینکه از کلاس خارج بشه با چند نفر خداحافظی کرد و بالاخره از کلاس بیرون رفت.
به ساعت نگاهی انداختم.
نیم ساعتی تا شروع کلاس مونده...
بهتره برم کافی تریا...
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Deprecidal Love | MinV
Romantizmهمه کیم تهیونگ رو میشناختن... پسری که با همه دوست بود ولی کسی زیاد بهش نزدیک نمی شد... پسری که همیشه بدنش پر از کبودی بود... پسری که همیشه استین لباس هاش حتی انگشت هاشم می پوشوند... و مهم تر از همه پسری که از همه بیشتر می خندید... این داستان اونه...