Chapter 5
Taehyung pov
نه...
نه...
نه نه نه!!!!!
نباید اینطوری میشد!!!
نباید کسی می فهمید!!!
فردا همه قراره راجب این حرف بزنن!!
از ساختمون دانشگاه بیرون زدم و پشت سرمم نگاه نکردم.
با اینکه سرم گیج میرفت ولی به دویدن ادامه دادم و ادامه دادم تا اینکه خیلی از دانشگاه فاصله گرفته بودم.
نفس نفس می زدم.
به دستم نگاهی انداختم. غرق در خون بود و هر از گاهی چند قطره خون زمین می چکید.
به خودم لعنت فرستادم که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم...
به دور و اطرافم نگاهی انداختم.
بی هدف حرکت کرده بودم و حالا دقیقا نمی دونستم کجا گیر افتادم.
چند نفر رو دیدم که یه گوشه جمع شدن و زیاد تیپ و قیافه ی خوبی ندارن...
یا گنگستر بودن یا قلدر و یا هر چی...
به هر حال جزو اون دسته افرادی بودن که بوی دردسر می دادن.
فکری که به سرم افتاده بود دیوونه م می کرد...
تهیونگ تمومش کن چند روز پیش این کارو کردی...
تمومش کن...
به سمتشون حرکت کردم.
وقتی نزدیکشون شدم، نگاهشون به من افتاد و مشکوک بهم خیره شدن.
آروم آروم سمتشون می رفتم.
وقتی که به چند قدیمشون رسیدم، یکی از اونها با صدایی که کلافگی ازش می بارید گفت: چی میخوای؟
لبخندی زدم و ناگهانی مشتی به صورت یکیشون زدم.
زمین افتاد و از درد به خودش پیچید. میتونستم خونی که از دماغش می ریخت رو به راحتی تشخیص بدم.
سریعا همشون دورم گرفتن و با عصبانیت بهم خیره شدن.
-چه مرگته!؟
+تنت میخاره؟!
من در جواب فقط خندیدم.
قهقه میزدم.
از ته دل.
این اونها رو عصبانی تر کرد و چند لحظه بعد من زمین افتاده بودم و سیلی از مشت و لگد سراغم اومد.
هیچ مقاومتی نمی کردم. اجازه دادم درد وجودم رو فرا بگیره.
حقم بود.
این حقمه...
باید درد بکشم...
باید عذاب بکشم...
این تقاص ضعیف بودنمه...
تقاص اشتباهاتم...
مجازات بزرگترین گناهم... به دنیا اومدنم...
مجازات بودنم...
تهیونگ حقته...
کمتم هست...
دوباره زدم زیر خنده.
برای چی میخندم؟ چمه؟
-عوضی روانی!
یه نفر اینو گفت و مشتی به صورتم زد. همون لحظه همه چی تاریک و سیاه شد.
آخرین چیزی که شنیدم صدای یه نفر بود که با وحشت صدام کرد...
ولی اون راست میگه...
من یه عوضی دیوانه م...
یه روانی خراب...
توی تاریکی غرق شده بودم.
همه چی تاریک بود.
تاریک و سیاه.
مثل زندگی من. مثل روح من... مثل اشتباهاتم... مثل بدنم...
شاید تاریکی از اولشم سرنوشت من بوده...
شاید...
+تهیونگ!
یکی داره صدام میکنه...
+تهیونگ بیدار شو! خواهش میکنم! متاسفم! همش تقصیره منه... ببخشید!! خواهش میکنم چشماتو باز کن!!
اون کیه؟
داره گریه میکنه؟
برای چی داری گریه میکنی؟ بخاطر من؟
من ارزششو ندارم...
لطفا بخاطر من اشک نریز...
کسی آروم داره بدنم رو تکون میده...
کم کم صداهای محوی رو میشنوم و به خودم میام.
با درد شدیدی که بدنم رو فرا گرفته از درد هیسی می کشم و یکی از چشم هام رو به زور باز می کنم.
اولین چیزی که وارد دیدم میشه ، چهره ی خیس و اشکی جیمینه.
+ت... تهیونگ!
بالاخره متوجه موقعیتی که توش هستم میشم. سرم روی پای جیمینه.
سعی می کنم از جام بلند شم و جیمین سریع بهم کمک می کنه.
دستم باند پیچی شده بود و زخم هام همه تمیز شده بودن.
به اطرافم نگاهی انداختم.
به نظر می رسید توی یه خونه باشم.
-اینجا کجاست؟ من چرا اینجام؟
+اینجا آپارتمان منه. بعده... بعد از اینکه رفتی دنبالت اومدم و گمت کردم وسطای راه... وقتی پیدات کردم دیدم با اونا درگیری...
به صورت جیمین نگاهی انداختم متوجه شدم گونه ش کمی باد کرده و تقریبا کبود شده...
ناخودآگاه دستم رو بردم سمتش و نوازشش کردم.
-اونا زدنت؟
جیمین دستپاچه جواب داد: چ... چیزی نیست!! نگران نباش!
دستم رو گرفت و نگران بهم زل زد.
+مهم تر از اون... تو خوبی؟
من خوبم؟
یکی از مزخرف ترین و متداول ترین سوالات زندگی من...
-خوبم...
گوشی جیمین همون لحظه زنگ خورد و اون قبل از اینکه جواب بده آروم معذرت خواست و جواب داد.
+بله؟ همم. اره... یکم پیش بیدار شد... همم. باشه. بعدا صحبت کنیم مامان؟... منم همینطور...
کل مدت اون رو تماشا می کردم.
بدنم دردناک تر از چیزی بود که بخوام از اینجا فرار کنم و از این پسر که حریم رازهای من رو شکسته بود، دور بشم...
تماس رو تموم کرد و نگاهش رو به من داد.
-مامانت... از کجا میدونست من...
+اومده بود دیدن من... وقتی داشت میرفت ایستگاه قطار ... من تورو آوردم.. و اون موقع تورو دید... داره برمیگرده بوسان...
به باند ها نگاهی انداختم و گفتم: اینا کار تو ان؟
لبخند تلخی زد و سرش رو تکون داد.
+تهیونگ چرا باهاشون دعوا کردی؟
-همینجوری...
اخمی به صورتش نشست...
+تهیونگ...
نگاهی مملوء از التماس بهش انداختم و گفتم : تو زندگی من دخالت نکن.
+تهیونگ من فقط نگرانتم.
نگاهش دردمند بود. چشم هاش اشک هاش رو زندانی کرده بودن.
-تو یه روزم نشده که باهام آشنا شدی... متوجهی؟
نفسش رو با خنده ی تلخی بیرون کرد و گفت: شاید من دیوونه م...
خندیدم گفتم: اینو داری به کی میگی؟
نفسم رو با درد بیرون دادم و به ساعت نگاهی انداختم.
-من باید برم...
+توی این وضع؟! میتونی اصلا تکون بخوری؟
-یه کاریش می کنم...
+میتونی اینجا بمونی... من تنها زندگی می کنم.
-نمیتونم...
بازم دارم برای بقیه دردسر درست می کنم...
نباید جیمین رو به دنیای تاریک خودم بکشم...
+حداقل بزار تا خونه ت برسونم...
-همم... میگم یکی از دوستام بیاد دنبالم خیالت راحت شه... خوبه؟
با این حرفم قیافه ش عوض شد و راضی بهم نگاه کرد.
گوشیم رو برداشتم و بهش زنگ زدم.
+بله؟
-هیونگ... میتونی بیای دنبالم؟

YOU ARE READING
Deprecidal Love | MinV
Romanceهمه کیم تهیونگ رو میشناختن... پسری که با همه دوست بود ولی کسی زیاد بهش نزدیک نمی شد... پسری که همیشه بدنش پر از کبودی بود... پسری که همیشه استین لباس هاش حتی انگشت هاشم می پوشوند... و مهم تر از همه پسری که از همه بیشتر می خندید... این داستان اونه...