Chapter 3

1.7K 267 0
                                        

Chapter 3

Taehyung pov

یه تازه وارد...
خیلی مظلوم به نظر میرسید...
قیافه ی جذابی هم داشت...
شاید اگه منم یه آدم معمولی بودم ، بدون شک نزدیکش میشدم و باهاش دوست میشدم.... ولی... من حق ندارم کس دیگه ای رو قاطی زندگی مونوکرومی و بی روح خودم کنم...
به گونه م دست زدم. همین که دستم به زخمم خورد، از درد هیسی کشیدم و چشم هام رو بستم...
اگه تاناکا سان الان این وضعمو میدید چی می گفت؟
حتما ناامید میشد نه؟
حتما از دستم ناراحت میشد...
حقم داشت... تهیونگ از وقتی که اون رفته... تو خیلی شدید به کارات ادامه دادی...
به قول اون عوضی که اسمش پدره...
من واقعا جز شرمساری چیزی برای بقیه نمیارم...
یه موجود بی ارزش و شکست خورده...
یه نفر به شونم زد و سرم رو بالا آوردم.
+تهیونگ خوبی؟
-کوکی...
+خوبی؟ چرا خشکت زده؟
-هم؟
اوه... راست میگه من وسط راهرو ایستادم... لعنت به این افکار درهم و برهم من...
-ا...راه. خوبم! غرق فکر بودم.
+خوبه پس... به چی فکر می کردی حالا؟
-چیز مهمی نبود! من و قوه تخیل قویم.
شونه م رو بالا انداختم و چشمک زدم.
کوکی زد زیر خنده و اروم به بازوم زد.
هر از گاهی فکر می کنم بازیگر خوبی هستم... خنده ی کوکی هم اینو تایید میکنه.
+هیونگ من باید برم کلاسم دیر شد. بعدا میبینمت!
این رو گفت و با عجله سمت کلاسش رفت.
براش دستی تکون دادم و مدتی همونجا بدون اینکه تکون بخورم ایستادم.
من...
من باید...
دست هام به لرزه افتادن... میدونستم که نمیتونم خودم رو کنترل کنم...
به سمت دستشویی دانشگاه راه افتادم.
با قدم های آروم شروع کردم ولی طولی نکشید که شروع به دویدن کردم.
خودم رو به در کوبوندم و در رو محکم باز کردم.
به سر تا سر اونجا نگاهی انداختم.
خالی بود.
یکی از در ها رو باز کردم و سریع پشت سرم قفل کردم.
در توالت رو بستم و خودم رو روش انداختم.
دستم بردم سمت جیب داخلی جاکتم و تیغی که قبلا خونی شده بود رو بیرون آوردم.
همیشه یکی ازینا همراهم میشه...
چند تایی هم توی کیفم قایم کردم...
باید همیشه یه راه فراری برای خودم نگه دارم...
با دست های لرزون استینم رو بالا زدم و باند های خونی قدیمیم رو باز کردم.طولی نکشید که تیغ بوسه ای به پوست تشنه ی من زد...
مچ دستم رو با زخم های عمیق و تازه تزیین کردم...
یه بار...
دو بار....
سه بار....
بریدم و بریدم و بریدم....
خون از دستم به زمین می چکید و زمین زیر پام رو سرخ رنگ می کرد...
بیشتر از بیست خراش عمیق روی دستم جا انداختم تا اینکه دیدم تار شد.
خون زیادی روی زمین ریخته بود و من با دید تار و نا واضح نگاهی بهشون انداختم.
نمیدونم چرا ولی زدم زیر خنده.
خنده هایی که بیشتر شبیه گریه بودن تا خنده...
به تیغی که حالا کند شده بود نگاهی کردم و برای اخرین بار روی دستم کشیدمش.
باید بعدا بندازمش دور...
دوباره اون رو گذاشتم توی جیبم و از چشم همه دورش کردم...
باند رو دوباره به دور مچم پیچیدم. باند سریع سرخ رنگ شد.
اه... لباسم الان خونی میشه...
ولی خب لباسم سیاهه...
فکر نکنم کسی متوجه بشه...
نه کسی انقدر توجه نمیکنه بهم...
سعی کردم بلند شم ولی سرم گیج رفت و مجبور شدم برای اینکه زمین نخورم به دیوار تکیه بدم.
تهیونگ...
نمیتونستی تا خونه صبر کنی؟
لعنت بهت پسر...
لعنت...
به سرگیجه م اهمیتی ندادم.
باید ازینجا بزنم بیرون...
باید سریع ازینجا دور شم...
به سرعت از دستشویی بیرون اومدم و وارد راهروی شلوغ شدم.
سرم تیر می کشید و سر و صدای اونجا سرم می افتاد.
باید برم یه جای خلوت...
یه جای خلوت...
پشت بوم...؟
همه جای این ساختمون لعنتی دوربین داره ولی اون یه نقطه رو از دست دادن...
پشت بوم منطقه ی امن من توی این خراب شده ست....
به سمت پله ها راه افتادم و هر از گاهی برای اینکه چشمام سیاهی نره، پلک هام رو محکم رو  هم فشار می دادم...
بعد از چند دقیقه که مثل چند ساعت برام سپری شد ، به پشت بوم رسیدم.
به دیوار تکیه دادم و روی زمین سر خوردم.
سرم خیلی بد گیج می رفت.
یه نخ سیگار از پاکت توی جیبم برداشتم و بین لب هام گذاشتم. روشنش کردم و پک عمیقی بهش زدم.
دودش رو با تک خنده ای بیرون دادم که باعث شد به سرفه بیوفتم.
مثل دیوانه ها میخندیدم...
به چی؟
شاید وضعم...
شاید به... به زندگیم...
شاید به بی ثباتیم....
شاید... به سرنوشتم...
نمیدونم...
فقط میدونم که این خنده ها دردناک تر از هر گریه ای بودن برام...
استینم از خون خیس شده بود و سرخی نا چیزی به خودش گرفته بود.
ولی برای من مهم نبود...
به دوردست ها زل زده بودم...
اینجا به اندازه ی کافی بلنده...
اگه ازینجا خودم رو بندازم پایین... تموم میشه؟
دفعه ی قبل که نشد... شاید این بار...
شاید...
ولی تاناکا سان قطعا عصبانی میشه اگه انقدر زود برم پیشش...
ولی خب... تاناکا سان... میدونی... من قبل از تو به اون دنیا چشم دوخته بودم...
ولی این جون لعنتی... این بدن منفور من رو ترک نمی کنه...
از جام بلند شدم و نزدیک لبه ی پشت بوم شدم...
دستم رو روی نرده ها گذاشتم و وزنم رو روشون انداختم. یه پک دیگه به سیگار زدم و به پایین خیره شدم...
خیلی وسوسه انگیز بود...
بهتره امتحان کنم...
کسی چیکارم داره... زندگی خودمه...
ولی اگه نمیرم چی؟
فقط برای بقیه میشم بار اضافه...
به امتحانش می ارزه؟
تهیونگ.
زندگی برای تو ساخته نشده، سعی کن بمیری.
با این فکر خیز برداشتم تا از نرده بالا برم ولی در همون لحظه در باز شد و اخرین کسی که انتظارش رو داشتم ، سرش رو خم کرد به دور و اطراف سرک کشید...
تف به این شانس...

Deprecidal Love | MinV Donde viven las historias. Descúbrelo ahora