Chapter 9
Jimin povبرای تکمیل کارای ثبت نام زود تر اومده بودم.
سر درد بدی داشتم...
از طرفی بخاطر اینکه روی زمین سفت و سخت خوابیده بودم، بدنمم درد می کرد.
دستم رو روی پیشونیم کشیدم و از سر درد چند ثانیه چشم هام رو بستم.
با خودم زمزمه کردم: بهتره برم یه قهوه بگیرم تا کلاس شروع نشده...
همین که به سمت در ساختمون حرکت کردم ، صدای ضعیف پیانویی به گوشم رسید.
ناخودآگاه به سمتش برگشتم.
یه آهنگ آروم و غمگین...
به سمتش حرکت کردم.
چند لحظه بعد جلوی در یکی از کلاس های ایستاده بودم.
بالای در نوشته شده بود: "کلاس موسیقی"
صدای پیانو از پشت در اون کلاس میومد.
دستم رو روی دستگیره گذاشتم ولی قبل از اینکه در رو باز کنم، صدای فردی از داخل به گوشم رسید.
نمیتونم دروغ بگم...
بدون شک بهشتی ترین صدایی بود که توی عمرم شنیده بودم...
این صدا...
آروم در رو باز کردم... طوری که متوجه من نشه.
بی صدا وارد کلاس شدم.
درست حدس زدم...
اون پشت پیانو نشسته بود...
از ته دل میخوند...
هر نت موسیقی با حرکت انگشت هاش اشک می ریخت.
هر جمله ای که از دهنش خارج میشد، مثل مشتی به قلب من کوبیده میشد...
میتونستم درد و ناراحتی اون رو حس کنم...
نمی تونستم از جام تکون بخورم و نمیخواستم تکون بخورم...
کل مدت همونجا ایستادم و به تهیونگ خیره نگاه کردم.
آهنگ تموم شد.
چند لحظه سرش روی پیانو گذاشت و از پنجره به بیرون خیره شد.
من از جام جم نخوردم.
دلم میخواست بدوم سمتش و اون رو محکم بقل کنم.
دلم می خواست این درد و غم انبار شده توی قلبش رو ازش دور کنم...
اون رو از دنیا و تاریکی هاش پنهان کنم...
از جاش بلند شد و وقتی من رو دید، شوکه بهم خیره شد.
به چشم هاش خیره شدم.
بغض گلومو آزار میداد. درست همون موقع بود که فهمیدم دارم گریه می کنم.
لب های لرزونم رو روی هم فشار دادم.
+جیمین...
سمتم اومد و جلوم ایستاد.
سریع گونه م رو پاک کردم و گفتم: ببخشید...
+اینجا چیکار می کنی؟ تو چرا داری گریه می کنی؟
اخمی به ابرو داشت ولی نمی تونستم تشخیص بدم که از روی ناراحتیه یا نگرانی یا شایدم از روی عصبانیت...
نگاهم رو از چشم هاش نگرفتم و دوباره خیسی گونه هام رو حس کردم.
تهیونگ نفسش رو با آه بیرون داد و ثانیه بعد کاری کرد که حتی صد سال سیاه خوابش رو هم نمی دیدم.
دستی رو حس کردم که بین موهام فرو رفت و من رو سمت خودش کشید.
سرم رو به سینه ش کوبید و دستش رو پشتم گذاشت.
-تهیو...
حرفم رو قطع کرد و آروم گفت: گریه نکن...
ساکت شدم...
لبخندی زدم و دست هام رو بالا آوردم و بقلش کردم.
بوی تن تهیونگ مشامم رو پر کرد و آرامش خاصی رو بهم داد.
میتونستم بوی سیگاری رو که روی تنش نشسته رو هم حس کنم.
چشم هام رو بستم و این لحظه ی بهشتی رو کاملا مزه مزه کردم...
تهیونگ که متوجه آروم شدنم شده بود، من رو از خودش کمی دور کرد و دست هاش رو دو طرف شونه هام گذاشت.
لبخندی زد و پرسید: بهتری؟
سرم رو تکون دادم و گفتم: ممنونم...
نگاهم رو زمین انداختم.
قلبم دیوانه وار توی قفسه ی سینم می تپید...
هممم... من چم شده؟!
لعنتی...
-تهیونگ.
سرم رو بالا آوردم و توی چشم هاش خیره شدم. باید می پرسیدم...
باید اولین قدم رو بر می داشتم...
منتظر بهم خیره شده بود و حرفی نمی زد.
-اگه... اگه ازت بپرسم... چی سرت اومده...چی... تو رو به این حال و روز انداخته... جوابم رو میدی؟
چند لحظه با تعجب بهم خیره شد اما بعدش نفسش رو همراه خنده ی دردناکی بیرون داد و لبش رو گزید.
+نگو که برای این گریه می کردی...
با دیدن نگاه جدیم، دوباره دردمند خندید.
+نه... نمی تونم تو رو هم قاطی این گندآبی که زندگیمه، بکنم... گفتم که تو زندگی من دخالت نکن.
-اگه بخوام چی...؟
لبخند تلخی زد و گفت: پارک جیمین. دیگه خیلی دیره... دیگه برای من... خیلی دیره...
متوجه منظورش نشدم...
اخمی کردم و پرسیدم:منظورت چیه...؟
جوابم رو نداد و کیفش رو برداشت و سمت در حرکت کرد.
تا خواستم اعتراض کنم و صداش کنم، در رو باز کرد و دستش رو برام تکون داد.
من رو توی اون کلاس تنها گذاشت.
نفسم رو با کلافگی بیرون دادم.
می ترسیدم...
از اینکه اون رو تنها بزارم... می ترسیدم...
نمی فهمیدم چرا...
اما قلب من.. بهم اجازه نمی داد راحت از کنار اون پسر رد بشم...
بهم اجازه نمی داد ناراحتیش رو نبینم...
شاید واقعا روانی شدم...

KAMU SEDANG MEMBACA
Deprecidal Love | MinV
Romansaهمه کیم تهیونگ رو میشناختن... پسری که با همه دوست بود ولی کسی زیاد بهش نزدیک نمی شد... پسری که همیشه بدنش پر از کبودی بود... پسری که همیشه استین لباس هاش حتی انگشت هاشم می پوشوند... و مهم تر از همه پسری که از همه بیشتر می خندید... این داستان اونه...