Jimin pov-تهیونگ!
صدام بین جمعیت گم میشد...
نباید میومدیم...
به این پارتی ... نباید میومدیم...
از نگرانی چشم هام پر شده بود. لبم رو محکم لای دندونم گرفته بودم طوری که حتی مزه ی خون رو می تونستم زیر زبونم حس کنم...
ولی برام مهم نبود...
تهیونگ...
تهیونگ...
تهیونگ کجایی؟
نگران چشم هام بین جوون های مست و رقصون میگشت...
تهیونگ هیچ جا نبود...
به دور و بر نگاهی انداختم و چشمم به راهرویی افتاد که خلوت به نظر می رسید.
مطمئن بودم که اون توی اون شرایط، فقط به یه جای ساکت و خلوت پناه می بره...
بعد از کلی مجادله موفق شدم راهم رو باز کنم و به اون راهرو برسم.
نزدیکی های راهرو بودم که صدایی شبیه به تقلا و ناله به گوشم رسید.
اولش به حساب اینکه دو نفر از بچه های پارتی به هم پیچیدن، چرخیدم و سعی کردم از اونجا دور بشم...
اما نه قلبم این اجازه رو بهم داد و نه گوشم...
قلبم بهم می گفت که برگردم و از نبودش مطمئن بشم...
از طرفی حرف های ناواضح و آرومی که شنیدم باعث شد سرجام میخکوب بشم.
+ته..نگ......نمی تونی فرار...
تهیونگ گفت؟
یا من اشتباه شنیدم ؟
نمی تونی فرار کنی...؟!
نه... تو اشتباه شنیدی جیمین... تو اشتباه شنیدی...
اره من اشتباه می کنم...
ادامه بده ...
برو خلوت مردم رو بهم نزن...
ولی اگه تهیونگ باشه چی؟
نفس تیزی گرفتم و سریع برگشتم.
خواهش می کنم...
تهیونگ نباش...
اونجا نباش...
BINABASA MO ANG
Deprecidal Love | MinV
Romanceهمه کیم تهیونگ رو میشناختن... پسری که با همه دوست بود ولی کسی زیاد بهش نزدیک نمی شد... پسری که همیشه بدنش پر از کبودی بود... پسری که همیشه استین لباس هاش حتی انگشت هاشم می پوشوند... و مهم تر از همه پسری که از همه بیشتر می خندید... این داستان اونه...