Chapter 1

3.5K 352 10
                                    

Taehyung pov

دنیای شماها چه رنگیه؟
رنگارنگه؟ پر از رنگای شاد و روشنه؟
یا شاید مثل دنیای منه؟
دنیای من سیاه و سفیده. یه دنیای بی رنگ و روح.
سرد...
غمگین...
من، کیم تهیونگ ، از ده سالگی تا حالا... رنگ ها رو ندیدم...
رنگ ها رو حس نکردم...
بارها و بارها مرگ رو در زندگیم حس کردم ولی لمسش نکردم.
نتونستم در آغوش بکشمش...
و من از زندگی بیش از حد سیر شده بودم...
درد رو در سرتاسر وجودم حس می کردم...
دردی که از ناراحتی و غم هام اومده بود...
درد ناکافی من، من رو به درد معتاد کرد...
باید بیشتر حسش می کردم...
باید خودم رو مجازات می کردم...
باید یه حواس پرتی پیدا می کردم...
باید درد قلبم رو بروز می دادم...
باید اشک می ریختم...
ولی چشم هام هیچ وقت باهام خوب تا نکردن...
هیچ وقت وا ندادن...
پس بدنم اشک ریخت...
دست هام... ران هام... شکمم...
هر جایی که دور از چشم پرسشگر بقیه باشه...
من شروع به بریدن دست و بدنم کردم...
تیغ ها و باند های خونی ته کشو های اتاقم، از درد های من حرف می زدن...
ولی هیچ کس همنشین اونها نمیشد... هیچ کس به حرف هاشون گوش نمی کرد...
هیچ کس به اندازه ی کافی اهمیت نمی داد...
شاید اگه کسی از حال و روزم با خبر میشد ازم می پرسید "تهیونگ چیشد که به این وضع افتادی؟"
و من در جواب فقط میتونم بگم... چی نشد؟
ورشکستگی پدرم... دعوا های پدر و مادرم... شب های مستی پدرم... خودکشی مادرم... کتک زدن های پدرم... تجاوز پدرم بهم... و باز هم کتک زدن های پدرم... در آخر بی خانمان شدنم...
زندگی هیچ وقت باهام راه نیومد...
ده سال زندگی معمولی و بعدش...نه... صبر کن... شاید این زندگی معمولیه؟
شاید ده سال اول رو باید خوشبختی معنی کنم....
شاید...
پدرم مرد آرومی بود... یه فرد منطقی و خوش رفتار... یه شرکت تجاری بزرگ داشت...
وضعیت شغلی و مالی خوبی هم داشت...
ولی خب... شاید ورشکستگی فرا تر از حد توانش بود...
کاملا تغییر کرد...
شب ها مست و بی حال میومد خونه...
با مادرم مدام دعوا می کرد...
تا اینکه شروع به زدن مادرم کرد. این ضرب و شتم ها تا جایی ادامه پیدا کرد که مادرم نتونست تحمل کنه...
پنج ماه بعد از ورشکستگی پدرم، مادرم با بدن کبود و زخمی ، وظیفه ی مادری خودش رو کنار گذاشت و خودخواهانه به زندگیش خاتمه داد...
ده سالم بود که مادرم رو غرق در خون توی حموم خونه پیدا کردم...
صحنه ی دلخراشی که سالهاست کابوس شب های من شده و خواب رو از چشمام دور کرده...
پدرم هنوز هم خشمگین بود... میخواست حرصش رو سر کسی خالی کنه و نبود مادرم ، کمکی به حالش نمی کرد...
پس من شدم جایگزین مادرم...
توجهی نمی کرد که پسرشم... بی رحمانه کتکم می زد... کتکم می زد تا از حال می رفتم... و روز بعد  با بدن کبود و خون مرده بیدار میشدم و اون دوباره همین کار رو تکرار می کرد...
هر از گاهی از خونه فرار می کردم تا از دستش در  امان باشم... ولی اون هر بار که بر میگشتم بیشتر و بیشتر کتکم می زد...
شده بود یه مرد دائم الخمر عصبی ...
هر روز و هر روز سرزنشم می کرد. مرگ مادرم رو تقصیر من میدونست...
بدبختی هاش رو از من میدونست...
یه پسر... پدرش هر چی بگه باور می کنه... حتی اگه پدرش یه عوضی به تمام معنا باشه...
راست می گفت...
اگه اینطور نبود... برای چی مامان من رو با این مرد سنگدل تنها می گذاشت؟
باید تقصیر من باشه...
من بی مصرفم... اون راست میگه...
من یه اشتباهم... حق با اونه...
اولین بار که تیغ رو روی پوستم به رقص درآوردم دوازده سالم بود...
بعد از اون جنگ دو ساله ، بالاخره اشک ریختم... اشکی سرخ رنگ...
زخم های عمیق و سرد روی دستم نقش بستن...
و من از اون روز به بعد لباس آستین بلند میپوشم...
شونزده سالم بود که پدرم به این نتیجه رسید که میتونه از من استفاده ی دیگه ای هم بکنه...
اون مرد که اسم پدر رو روی خودش گذاشته بود... بدنم رو کثیف کرد...
روحم رو آلوده کرد...
من توی سن پایین... باکره گیم رو به فردی از دست دادم که نه تنها عاشقش نبودم بلکه با تمام وجودم ازش متنفر بودم...
بدنم لکه ای گرفت که هیچ چیزی توان پاک کردنش رو نداره...
بدنم کثیف ترین دارایی زندگیم شد...
بعد از این اتفاق بود که به فکر طعم خوش مرگ افتادم...
باید مزه مزه ش می کردم...
ولی هر راهی که امتحان کردم برای رسوندن من به اون آرزو کافی نبود...
بعد ها پدرم من رو از خونه بیرون انداخت...
هیفده سال بیشتر نداشتم که تنها توی کوچه پس کوچه های تاریک و ترسناک سئول بی هدف به دنبال یه روزنه ی امید پرسه زدم...
با بدنی کبود ، زخمی ، آلوده و خسته...
شاید بعد از این همه بدبختی... تنها اتفاق خوب زندگیم دیدن اقای تاناکا بود...
یه پیرمرد مهربون و خوش برخورد ژاپنی که به تنهایی توی سئول زندگی می کرد...
من رو به خونه ی خودش برد...
با من مثل پسر خودش رفتار کرد...
توی مغازه ی خودش بهم کار داد. یه سوپرمارکت نزدیک خونه ی خودش...
به زندگیم سر و سامون داد...
بعد از سختی های زیادی موفق شد و سرپرستیم رو هم قبول کرد...
دبیرستان رو تموم کردم...
درسم خوب بود... تونستم یه دانشگاه خوب قبول شم...
ولی خب...
زندگی من هیچ وقت معمولی نشد...
کابوس های من هیچ وقت قطع نشدن...
لکه های خاطراتم هیچ وقت پاک نشدن...
ابرهای سیاه دورم هیچ وقت نا پدید نشدن...
من هیچ وقت نتونستم از بریدن و زخمی کردن خودم دست بکشم...
من بی ارزش ترین و بی مصرف ترین موجود دنیا هستم... باید این رو نشون می دادم...
هیچ وقت از آرزو ی خودم دست نکشیدم...
من هیچ وقت خوب نشدم...
و هیچ وقت... هیچ کس... متوجه این نشد...
چون لبخند من، هیچ وقت صورتم رو ترک نکرد...
لبخند تو خالی نمایشی من همدم تمامی لحظات خاکستری زندگی من بود...

Deprecidal Love | MinV Où les histoires vivent. Découvrez maintenant