┈••۪۫•❀ My Other HalF11❀••۪۫•┈

700 145 4
                                    

☄My Other HalF☄
☄By:Scarlet☄
☄Main cupel:HunHan/ ChanBeak☄


🌟قسمت یازدهم _ نیمه ی دیگر من🌟

همه چیز آروم به نظر میرسید بچه ها سخت مشغول تمرین برای تور کنسرتشون شده بودن و به زودی توی بزرگترین سالن سئول یه کنسرت چند هزار نفری  برگذار میشد . کریس به بچه ها تاکید کرده بود توی مسائل بین چانیول و بکهیون اصلا دخالت نکنن . تنها چیزی که خیالشون رو راحت میکرد این بود که چانیول بعد از گفتن اینکه بکهیون دوست پسرشه دیگه کاری به کارش نداشت . همه انتظار چیز بدتری رو میکشیدن ولی چانیول کاملا به بکهیون بی اعتنا بود بازم مثل قبل بکهیون  خودشو توی اتاق و چانیول خودشو توی زیر زمین حبس میکرد .

چانیول کاملا بکهیون رونادیده میگرفت اون هم سعی نمیکرد کاری انجام بده که چانیول بخواد باهاش مثل قبل بشه مثل اون زمان هایی که بکهیون کم کم حس میکرد شاید هیچوقت وجود نداشتن و اون  فقط توی رویاهاش چانیول مهربون و دلسوزش رو میدیده . همون چانیولی که همیشه در برابر بکهیون کوتاه میومد و هیچوقت بیشتر از یه حد خاصی باهاش بحث نمیکرد .

چانیول آخرین کسی بود که به میز شام ملحق شد . خونه سکوت مسخره ای داشت جالب بود که همه، حتی دی او که به  سر و صدا موقع غذا خوردن حساس بود الان دلشون برای اون جو شلوغ بینشون تنگ شده بود . غذاشونو که خوردن قبل از اینکه همه ظرفاشونو به سینک منتقل کنن و بیرون برن سوهو گلوشو صاف کرد

_ بچه ها با منیجر هماهنگ کردیم بیاید امشب یکم خوش بگذرونیم دو سه ساعتی وقت داریم آماده شید بریم  بیرون 

چانیول بی تفاوت ظرف غذاشو روی سینک گذاشت . نوبت خودشو بکهیون بود که ظرف بشورن . نقشه ی مسخره ی هیونگاش مبنی بر اینکه  برای هر کاری اونو بکهیون رو تیم  میکردن درک نمیکرد .چی رو میخواستن ثابت کنن ؟؟ اونا حتی ذره ای از عذابی که چانیول کشیده بود رو درک نمیکردن . همه چیز رو اونقدر ساده و بی اهمیت گرفته بودن  که یادشون رفته بود چانیول دو هفته توی اون زیر زمین داشت به اندازه ی یه مجرم قتل غیر عمد زجر و عذاب میکشه .اونا میتونستن درک کنن چانیول با فکر اینکه  به بهترین دوستش حمله کرده برای یه غرض حیوانی  چقدر عذاب  کشیده ؟؟ چقدر شرمنده شده ؟؟ چقدر خودش رو لعنت کرده و از خودش متنفر شده ؟؟

  اگه میدونستن اونطوری ساده مسئله رو بی اهمیت جلو نمیدادن و یه طوری تظاهر نمیکردن که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده . اتفاقا یه چیز مهم اتفاق افتاده بود . یکی یه خروار خاک ریخته بود روی دل مهربون چانیول و اون  نه میخواست و نه  میتونست دلش رو از زیر اون خروار خاک بیرون بکشه

_ من و بکهیون خونه میمونیم

هر کسی که تا اون موقع داشت واسه محل بیرون رفتنشون تز میداد با زمزمه چانیول ساکت شد. چانیول بی توجه به نگاه متعجب اونا سمت سینک رفت و مشغول شد . از خداش بود بکهیون نیاد کنارش چون اصلا تحمل حضورش رو نداشت ولی خب همیشه همه چیز طبق خواسته ی اون پیش نمیرفت چند دقیقه بعد بکیهون با اخم های در هم کنارش قرار گرفت و با حرص مشغول آب کشیدن ظرفایی شد که چانیول یه سریشون رو شسته بود .

My Other halF~>FullWhere stories live. Discover now