مسئولیت های جدید من

10.4K 1.9K 97
                                    

زنگ در به صدا دراومد و تهیونگ دید که جونگکوک از جاش پرید. لبخند اطمینان بخشی زد:

_غذامونم رسید.

در رو که باز کرد با جین  روبرو شد در حالیکه دو جعبه پیتزا دستش بود.

_اوه هیونگ، نمیدونستم شغل دوم داری!

جین شکلکی براش درآورد و جواب داد:

_منم نمیدونستم مثل سوپرمن راه میفتی توو خیابونا و مردم رو نجات میدی!

تهیونگ رو کنار زد و وارد شد:

_اوه، خدای من! تو باید جونگکوکی باشی! حالا میفهمم تهیونگ چش شده!

و چشمک شیطونی زد.

تهیونگ غر زد:

_هیونگ اینجوری نگو. می ترسونی‌ش.

و رو به جونگکوک که با ترس توو خودش مچاله شده بود و مردمک های درشت و ترسیده ش بین جین و تهیونگ در رفت و آمد بود، توضیح داد:

_نترس کوکی، ایشون دوستمه. هیونگ یکم شوخ و پرسروصداست. باشه کوک؟

نگاه پسر یکم آروم تر شد ولی با جلوتر اومدن جین، از جاش پرید و محکم به آستین تهیونگ چنگ زد. با این حال، جین عقب نرفت. درعوض لبخند مهربونی زد و گفت:

_خوشحالم که می بینمت جونگکوک.

جونگکوک یه لحظه کوتاه بهش نگاه کرد و دوباره سرش رو پایین انداخت، ولی هنوز آستین تهیونگ رو توی مشتش میفشرد.

جین سکوت‌ رو شکست:
_خب فک کنم اول باید به شکم های گرسنه تون برسم، بفرمایید پیتزا!

سمت میز آشپزخونه رفت و دو تا صندلی عقب کشید.

_توچی هیونگ؟

_من شام خوردم بعلاوه بارها بهت گفتم من از این آشغالا نمیخورم ته!

تهیونگ بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و دست جونگکوک رو با ملایمت از آستینش جدا کرد و روی یه صندلی نشوندش. خودش هم روبروش روی صندلی جا گرفت:

_منم بارها بهت گفتم نصف عمرت برفناست هیونگ!

به سمت جعبه پیتزا هجوم برد،یه اسلایس برداشت و به سمت جونگکوک گرفت:

_این لعنتی غذا نیس کوک! یه تیکه از بهشته. باید امتحانش کنی.

پسرک آروم و مردد اسلایس رو از دست تهیونگ گرفت.

پسر بزرگتر یه عالمه سس روی پیتزای خودش خالی کرد و چشماش رو از روی لذت بست.

باز شدن چشمای خمار شده‌ش همزمان شد با دویدن جونگکوک به سمت دستشویی.

تهیونگ از حرکت ناگهانی جونگکوک پرید و دنبالش دوید:

_چی شدی کوک؟کوکی؟ خوبی؟

جین که تمام این مدت رفتارهای پسر تازه‌وارد رو زیرنظر گرفته بود، توضیح داد:

_ به‌خاطر فشار عصبیه. معده ش حسابی بهم ریخته.

_ولی چند دقیقه پیش، شیر خورد. مشکلی براش پیش نیومد
.
_خوبه پس، نشون میده مسئله جدی ای نیست. یه چند روز مراقبش باشی،‌ بهتر میشه. نکته ی نگران کننده،‌ واکنش های افراطی‌ش به بقیه‌ست. یه جوریه انگار ترس توی همه وجودشه. فکر میکنم قضیه جدی تر از فشارهای عصبی چند روز اخیر و قضایای بار باشه. ظاهرا خیلی وقته تحت اذیت و آزاره. نه لزوما جنسی. ممکنه جنسی هم بوده باشه یا هر جور خشونت خونگی‌ای. مثل کتک خوردن یا تحقیر شدن. هنوز خیلی زوده برای گفتنش. جسما هم خیلی ضعیف و ریزه.

همون لحظه در دستشویی باز شد و جونگکوک بیرون اومد.

تهیونگ بلافاصله پرسید:

_ جونگکوکی؟ خوبی؟ ببینمت، چی شدی آخه؟!

و به سمت پسر رفت تا بغلش کنه ولی اون وحشت زده خودش رو کشید کنار.

تهیونگ سریع ازش فاصله گرفت و دست‌هاش رو بالا برد:

_ببخشید کوکی. ببخشید. نمیخواستم بترسونمت.
فقط نگران شدم. متاسفم.

جونگکوک آروم سر تکون داد و پشت سر تهیونگ و جین به سمت آشپزخونه راه افتاد. دیگه دلش غذا نمیخواست.
میخواست بخوابه خسته بود. هم جسمی، هم ذهنی، هم روحی.

حس میکرد داره متلاشی میشه. دیگه حتی براش مهم نیست که این دو نفر رو نمیشناسه یا این خونه، براش آشنا نیست. خواب داشت از پا درش میاورد.

بالاخره تهیونگ به دادش رسید:

_کوکی؟ میخوای یه چیز دیگه سفارش بدم؟
_سرش رو به نشونه نه تکون داد و خمیازه کشید.

_اوه!حتما خسته ای.

جونگکوک با سر تایید کرد.

_پس بیا تا اتاقت میبرمت.

جونگکوک که دراز کشید، تهیونگ پتو رو روش مرتب کرد و با گفتن شب بخیر، از اتاق خارج شد.

به آشپزخونه رفت و روبروی جین پشت میز نشست.

_یه جورایی بهت اعتماد کرده ته. باید فعلا بیشتر مراقب رفتارت باشی تا اعتمادش سلب نشه. سعی کن راجع به گذشته باهاش حرف نزنی و سرش رو گرم سرگرمی های مختلف کن تا ببینیم به چی علاقه داره. هنر، نقاشی، ورزش، رقص، فیلم دیدن و...
هر کدوم ک علاقه نشون میده رو وسایل و امکانات لازمش رو براش فراهم کن. هم سرش گرم میشه و از گذشته فاصله میگیره، هم تخلیه هیجانی میشه و به بهبود روحیه ش کمک میکنه. به تغذیه ش برس، خیلی ضعیفه. ممکنه سوتغذیه یا کم‌خونی داشته باشه. باید یه چکاپ بشه تا از شرایط فیزیکی‌ش مطمئن شیم. مدرسه میرفته؟

تهیونگ، گیج از این‌همه مسئولیت جدید، اظهار بی اطلاعی کرد:

_نمیدونم واقعا

_فعلا مهم نیست. اولویتمون بهبود وضعیت جسمی و روحی‌شه ولی حواسمون باید به درس و مدرسه ش هم باشه. این اولویت بعدیمونه.

تهیونگ متفکر سری تکون داد. استرس گرفته بود. از پسش برمیومد؟!

جین که سکوت جدی تهیونگ رو دید، شوخی کرد:

_الکی الکی شدی یه پدر مجرد!

و جدی ادامه داد:

_ولی من میدونم تو از پسش برمیای. اون بچه بهت احتیاج داره ته.

The Change ( Completed )Where stories live. Discover now