lesson3: Try to listen to others by ur heart

9.5K 1.5K 139
                                    

راستی باید گوش کردن به یکدیگر را کم کم شروع کنیم..ما نیاز داریم شنیده شویم..بشر نیازمند شناخت است..می خواهیم کارمان را ببینند و احساس کنند.همه ی ما به این نیاز داریم..می خواهیم ما را ببینند..
زندگی،عشق و دیگر هیچ
لئو بوسکالیا
........................................................................
جونگکوک:
وایت بردو ماژیکو از تهیونگ میگیرم..اون ادامه میده:
_باهام حرف بزن جونگکوک!برام بگو..
میخوام بشناسمت..میخوام داستانتو بشنوم..
میخوام همه چیزو راجع بهت بدونم..خاطرات خوب و بدت..چیزایی که دوست داری..چیزایی که دوست نداری..هر چیزی که به تو مربوطه برام مهم و ارزشمنده..هر چیزی..

از کجا باید شروع کنم؟!این اولین باره که یه نفر تلاش میکنه،منو بشناسه!فرقی هم نداره..داستان خاصی ندارم بهرحال..زندگیم توی فقط چند جمله خلاصه میشه..
_جئون جونگکوک..16سالمه..وقتی خیلی کوچیک بودم،مامانم ترکمون کرد..و من تا هفته پیش با پدرم زندگی می کردم..
و وایت بردو سمت تهیونگ می چرخونم:
_خوشوقتم جناب جئون جونگکوک و لبخند شیرینی میزنه درحالیکه دستشو به سمتم داز میکنه..خنده م میگیره از کار بچگانه ش..درحالیکه ک میخندم،باهاش دست میدم..
_خب،پس ما اینجا یه بچه مدرسه ای داریم..بعد با تردید می پرسه:مدرسه که میرفتی نه؟
_سرمو به نشونه نه تکون میدم و وقتی قیافه متعجبشو میبینم،می نویسم:
_بابا بیشتر وقتا حتی اجازه نمی داد از خونه بیرون برم..
_چرا؟
برای جواب دادن تردید میکنم،اگه بهش بگم،میترسه و برم میگردونه بار؟!ولی گفت میخواد منو بشناسه..

_بابا میگفت من نحسم..میگفت وارد زندگی هرکی بشم،بدبختش میکنم..همونجوری که اونو بدبخت کردم و زندگیشو از هم پاشوندم..

و قطره اشکی از گوشه چشمم سر میخوره،دلم براش تنگ شده،زیرچشمی تهیونگو زیرنظر میگیرم..
بنظر عصبانی میاد،چشماش شبیه چشمای بابا شده،
ترسناک..توو خودم جمع میشم..میدونستم اگه بفهمه ازم بدش میاد و ولم میکنه..
نفس عمیقی میکشه و بلند میشه از پشت میز..بیشتر توو خودم مچاله میشم،میخواد کتکم بزنه!لرزشمم بیشتر میشه..سعی میکنم قوی باشم و لرزشمو کنترل کنم..
کنارصندلیم زانو میزنه..و آروم دستامو که روی پام مچاله کردم و توی دستاش میگیره،و با انگشتاش پشت دستمو نوازش میکنه..
خب انتظار اینو نداشتم،با تعجب نگاهش میکنم که لبخند مهربونشو میبینم و دوباره سرمو میندازم پایین..
_تو نحس نیستی کوک..نمیدونم بابات چرا این حرفو میزده ولی اشتباه میکرده،همه آدما اشتباه میکنن..حتما یه اتفاق بد،باباتو آشفته کرده و به اشتباه انداخته..ولی حرفهای بقیه،لزوما حقیقت تو نیست..اصلا چجوری دلش اومده به همچین فرشته ای بگه نحس؟!!16 سال خودشو از عشق و خوشحالی ای که میتونست از همچین فرشته ای بگیره،محروم کرده!!ولی من میخوامش کوکی..
همه محبت و خوشحالی ای که میتونیم به زندگی هم بیاریمو میخوام!!این لطفو در حقم میکنی؟!کنارم میمونی؟!لطفا؟!

چشمام از این درشت تر نمیشه و تلاش میکنم قبل از ری اکشن نشون دادن،حرفهای تهیونگو خوب حلاجی کنم..چرا اینو میگه؟؟چرا میخواد من کنارش بمونم؟مینویسم:
_چرا؟؟!
تهیونگ بلند میشه و صندلی کناریمو برای خودش عقب میکشه..
_خودمم دقیق نمیدونم..من تازه از خونواده م جدا شدم،هنوز شغل و درآمد درست حسابی ای ندارم،
حتی مطمئن نیستم بتونم خودمو اداره کنم!چه برسه بخوام مسئولیت یه نفر دیگه رو هم قبول کنم..ولی از دیروز که دیدمت،نمیتونم بیخیالت بشم،
نمیدونم شاید صرفا دلم نمیخواد توو این خونه،تنها زندگی کنم،شاید چون سر راه من قرار گرفتی،نسبت بهت احساس مسئولیت میکنم!خودمم نمیدونم کوکی..این کاریه که قلبم میخواد انجام بدم!

خب انتظار همچین جواب مبهمی رو نداشتم!!مرد روبه روم،زیادی احساساتی بنظر میاد!

نمیدونم باید چه جوابی بدم،فقط سر تکون میدمو سکوت برقرار میشه..
_امروز کلی کار داریم کوکی!!بیا تقسیم کار کنیم،
من میرم یه دست لباس مناسب بیرون رفتن، از بین لباسام پیدا کنم برات..باید بریم خرید..تو هم توو این فاصله میزو جمع کن لطفا..قبوله؟!
سریع می نویسم:
_بریم خرید؟!
_آره پسر!!کلی خرید داریم..برای تو..برای خودم..برای خونه!!یه عالمههههه!
اینو میگه و از آشپزخونه بیرون میزنه..ته دلم غنج میره از خوشحالی!!خرید؟!!!!وااااااوووو!!هیجان زده م!!!!!
........................................................................
مرا در مدرسه "داگو" می نامیدند(لقب ناپسندی برای تحقیر مهاجرین خارجی) ،می خندیدند و از دوستی با من دوری می کردند..با برچسب زدن به من،خیال خودشان را راحت می کردند،فکر می کردند مرا می شناسند و دسته بندی ام می کردند..
ولی فرصت شناختن یک انسان منحصر بفرد را از دست می دادند،هر انسانی منحصر به فرد است..
مثلا هیچوقت نفهمیدند مادرم،خواننده اپراست و در خانه ی ما،بهترین نمایش های اپرا ی دنیا اجرا می شود..فرصت دیدن این نمایش ها را از دست دادند،
فرصت شناخت پدرم و سوال شبانه آموزنده اش سر میز شام:امروز چه چیز جدیدی یاد گرفته اید؟!
فرصت شناخت بهترین دستورالعمل جلوگیری از سرماخوردگی که توسط مادرم کشف شده بود!!
آنقدر چیزهای زیبا در هر آدمی وجود دارد که نمی توان فقط به او یک کلمه،یک برچسب نسبت داد و کنارش گذاشت!در اینصورت خودت را از چیزهای منحصر بفردی که او می تواند به تو و زندگی ات ببخشد،محروم کرده ای!

زندگی،عشق و دیگر هیچ
لئو بوسکالیا
(با کمی تلخیص!یه جورایی خلاصه برداشت خودم از چندین صفحه از کتابه!)

The Change ( Completed )Where stories live. Discover now