سالها بعد،
حسرت کارهایی رو میخوری که انجام ندادی..
نه حسرت کارهای اشتباهی که انجام دادی..
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
در حد مرگ می ترسم..
ممکنه اشتباه باشه..
ممکنه پشیمون شم..
ولی اگه بذارم از دستم بری،تا آخر عمرم حسرت می خورم..
Setared
~~~~~~~~~~~~~~~~~~راوی:
تهیونگ ،بی حواس، کنار اجاق منتظر آماده شدن املتی بود که قرار بود ناهار اون روزشون باشه، درحالیکه همه ذهنش درگیر اتفاقات این دو روز بود،
مشاورشون با نامجون،بوسه ی جونگکوک،حس عجیبی که به کوک داشت و سعی میکرد نادیده ش بگیره ولی بهرحال وجود داشت و تهیونگ حداقل توو ذهن خودش که میتونست به حسش اعتراف کنه و بپذیرتش ولی نکته این بود که نمی تونست دقیقا تشخیص بده این چه حسیه!عشق بود؟
یا صرفا به جور حس دلسوزی و حمایت؟
دلش میخواست انقد موهاشو بکشه که هم موهاش و هم مغزش از جمجمه ش بیرون کشیده بشه بلکه این افکار لعنتی متوقف بشن..
کار دیشب خودش برای فرار از حس ناشناخته ش به کوک،حال امروز کوک..
و تماس چند دقیقه پیش دکتر کیم و حرفهاش درباره ی وابستگی عاطفی شدید جونگکوک بهش که به دلیل کمبود محبت دوران کودکی و نوجوونیشه و البته هشدارش که تن تهیونگو لرزوند..×ببینید آقای کیم! فردی که محبت کمی از اطرافیانش دیده در دوران کودکیش،ممکنه مهرطلب بشه..به این معنا که دو دستی به هر روزنه باریک محبتی دودستی بچسبه،وابسته بشه و تن به هر کاری بده برای اینکه اون آدمی که ازش محبت دیده رو کنار خودش نگه داره..
صدای دکتر کیم توی سرش تکرار میشد..
تن به هر کاری بده..تن به هر کاری بده..
جونگکوک این کارو بخاطر اون کرده..اون بوسه..
جونگکوک می دونسته تهیونگ گیه..از کجا..از کجا می دونسته ولی..نکنه..جیمین؟!حتما جیمینو دیده با اون دوست پسر الکی خوشش!چی بود اسمش؟آها..هوسوک..
با خودش غر زد:
من اون بچه رو میفرستم پیش اون عوضی کوچولو که مراقبش باشه بجاش با حشری بازیاش چشمها و ذهن این بچه معصومو آلوده کرده!!پوستتو میکنم کیم جیمین!صبر کن دستم بهت برسه!!
یعنی چه غلطی جلوی این بچه کردن اون دوتا منحرف بی تربیت!با پیچیدن بوی عجیبی زیر بینی ش به خودش اومد و سریع شعله اجاقو خاموش کرد ولی دیر شده بود!
خیلی دیر!!رسما یه تیکه ذغال ته ماهیتابه براشون مونده بود که به هیچوجه قابل خوردن نبود..با حرص ماهیتابه رو توی سینک انداخت و شیر آبو باز کرد روش و در همون حال شماره رستوران سر خیابونو گرفت..
سکوت حاکم بر فضای آشپزخونه رو صدای کشیده شدن ماژیک جونگکوک روی وایت بردش شکست و اونو به سمت تهیونگ گرفت:
_ممنون بابت غذا هیونگ!
تهیونگ لبخند کمرنگی زد،ظرف نیم خورده ش رو به عقب هل داد و جواب داد:
+نوش جان..باید حرف بزنیم کوک!
و در جواب نگاه پرسشگر جونگکوک جواب داد:
+درباره دیروز!
نفس تو سینه جونگکوک حبس شد!پس بالاخره قرار بود راجبش حرف بزنن..
+جیمین درباره ی یه سری چیزا باهات حرف زده؟
یا مثلا جلوی تو دوست پسرشو بوسیده؟یا نمیدونم دیگه یه چی تو این مایه ها دیدی؟اصلا اون کارو از کجا یاد گرفتی؟جونگکوک حس میکرد دمای بدنش با هرکلمه بالاتر میره ،ضربان قلبش بیشتر میشه و گونه هاش سرخ تر..دزدکی نگاهی به چهره ی صبور و منتظر تهیونگ انداخت و در نهایت نوشت:
_از جیمین هیونگ راجع به تو پرسیدم و اون خیلی چیزا راجع بهت گفت،خونوادت،علایقت،دوستات و حتی دوست پسرات و اینکه چند ماهه تنهایی و...
و تهیونگ در حال خوندن را زیر چشمی تحت نظر گرفته بود،صورت تهیونگ کمی سرخ شده بود و در نهایت با صدایی که به شدت سعی می کرد بالا نره،
غرید:+با خودت چه فکری کردی جونگکوک؟؟
جونگکوک با وجود لرزش بی امان دستش و تاری چشمهای اشکیش ،سعی کرد جواب بده:
_ببخشید هیونگ..میدونم بدت اومده..من متاسفم..
تهیونگ چنگی به موهاش زد و نالید:
+من..جونگکوک..گوش کن..من بدم نیومده..قضیه اصلا بد اومد یا نیومدن نیست..تو از نظر روحی توی شرایط خوبی نیستی..نمیتونی درست تصمیم بگیری..من نمیخوام از این وضعیتت سواستفاده کنم کوک!
+بدت نیومده؟
_تهیونگ آه کلافه ای کشید:
_از تموم حرفهام فقط این مهمه؟آره..بدم نیومده..
چشمهاشو بست ،هشدارهای مغزش رو نادیده گرفت و اعتراف کرد:
_اصلا میدونی چقدر سخته از چشمهای خوشگل و خنده های کیوتت بگذرم و مثل برادر کوچیکتر بهت نگاه کنم؟ولی الان نه کوک...من نمیتو....
+سخته از من بگذری؟
تهیونگ لبخند حسرت زده ای به هاله ی صورتی گونه های جونگکوک زد و جواب داد:
_سخته کوکی!
و خواست جمله ای که جونگکوک وسطش پریده بود و قطع کرده بود رو ادامه بده که جونگکوک از اون سر میز به سمتش خم شد،و قبل از اینکه تهیونگ بتونه دست و پاش رو جمع کنه،لب هاشون رو بهم رسوند..
تمام مقاومت تهیونگ شکست،چه ایرادی داشت؟
اون تنها بود و به عشق نیاز داشت،جونگکوک هم..
میشد با هم باشن نه؟ کمبود های روحی هم رو جبران کنن؟ مراقب هم باشن؟
اگه این فرصتو از دست می داد،پشیمون میشد نه؟تصمیمشو گرفت و لبهاشو حرکت داد ، لب پایین جونگکوک رو به داخل دهنش کشید و کنترل بوسه رو به دست گرفت..
لبهاشونو برای ثانیه ای از هم جدا کرد و صورت جونگکوک رو کاوید،نفس نفس زدنش و لب های متورمش رو..
+مطمئنی کوک؟
جونگکوک که تا گوشهاش سرخ سرخ شده بود، سر تکون داد..
و تهیونگ بی طاقت مچ دستش رو گرفت، پسرک رو به سمت خودش کشید و روی پاهاش نشوند، چشمکی به چشمهای گردش زد و زیر گوشش ، طوری که لبهاش لاله ی گوشش رو لمس کنه با صدای بمش زمزمه کرد:
+اولین بار که دیدمت،فقط خوشگل بودی..الان فهمیدم خوشمزه هم هستی..خوشگل خوشمزه ی من..
YOU ARE READING
The Change ( Completed )
Fanfictionوضعیت: تکمیل شده کاپل اصلی: ویکوک/ کوکوی ژانر: درام، رومنس، روانشناسی میدونی قبل از اینکه یه اتفاق خیلی بزرگ توو زندگیت بیفته، درست قبلش، چی میشه؟! هیچی! دقیقا هیچی. و این اتفاقیه که برای کیم تهیونگ هم رخ میده. درست وقتی اونقد درگیر روزمرگی هاشه که...