+همه ی زندگیم میخواستم به اینجا برسم و حالا اینجام..خوشحالی به هدف رسیدن فروکش کرده و من سردرگمم!!از این به بعد باید چیکار کنم؟؟!!
........................................................................
تهیونگ:
آخرین لقمه م رو قورت میدم و به جونگکوک نگاه میکنم..صبحونه شو تموم کرده..
_جونگکوک!به نظرم لازمه یکم بیشتر باهم آشنا شیم..
وقتی میبنم توجهشو جلب کردم ادامه میدم:
_من کیم تهیونگم..22سالمه..تازه فارغ التحصیل شدم..عکاسی خوندم..البته خونواده م خیلی مخالف بودنا..ولی من کار خودمو کردم..عاشق عکاسی ام.. از نظر من،ثبت کردن خاطرات،تلاش عاجزانه آدمهاست برای جاودان موندن..برای اینکه بتونن ثابت کنن که وجود داشتن، که زندگی کردن ، به خودشون و بقیه..
میدونی،جونگکوک..من خودمو توو لنز دوربینم پیدا میکنم..وقتی عکسهایی که گرفتم،در واقع لحظاتی که ثبت کردم رو کنار هم میذارم،انگار دارم خودمو ورق میزنم و میخونم..تازه میفهمم کیم تهیونگ کیه!چی چشمشو خیره میکنه..چی قلبشو به تپش میندازه..چی دوست داره!چی دوست نداره..
چی رو لایق ثبت شدن و ماندگار شدن میدونه..ارزش هاش توی زندگی چیان..اصلا تعریف زندگی از دید کیم تهیونگ چیه؟!
نگاه جونگکوک پر از احترام و تحسینه..پس میفهمه چی میگم..شک داشتم نکنه منظورمو متوجه نشه بهرحال اون تازه یه نوجوونه و هنوز اونجور که باید و شاید زندگی رو تجربه نکرده..
ادامه میدم:
بگذریم،به محض اینکه فارغ التحصیل شدم،سعی کردم از خونواده م مستقل بشم و روی پای خودم بایستم..اونجوری که دوست دارم زندگی کنم و با کارها و آدمهایی که دوس دارم و از نظر خودم ارزششو دارن روزامو شب کنم و شبامو روز..
برای رویاهای خودم بجنگم و طبق هنجارها و ارزش های خودم زندگی کنم..طبق قوانین خودم..طبق بایدها و نبایدهایی که خودم تعیینشون کردم..
دقیقا3هفته ست که مسیرمو از خونواده م جدا کردم..هنوز خیلی برای آینده م برنامه ندارم..میدونی!از وقتی یادم میاد همه هدفم مستقل شدن از خونواده م بوده..واسه همین این3هفته اخیر،یه جورایی جهنم بود!البته بجز چند روز اول که غرق خوشحالی رسیدن به آرزوم بودم..ولی بعدش،خب نمیدونستم میخوام با زندگیم چیکار کنم!از بیکاری و بی هدفی،همه وقتمو توو اون بار،هدر می دادم تا دیروز که تورو دیدم و یه هدف جدید پیدا کردم..که نجاتت بدم و حالا منو تو،اینجا،توی آشپزخونه خونه ای که از این به بعد خونه مشترکمونه،روبروی هم نشستیم!
لبخند شیرینی میرنه،من هم..
_خب من یه جورایی همه زندگیمو برات تعریف کردم..حالا نوبت توعه..
و وایت برد کوچیک و ماژیکی رو که آماده کردم نشونش میدم..
_اینا رو واسه تو آماده کردم تا بتونیم باهم حرف بزنیم..
........................................................................
وقتی برنده میشی یا به مقصد می رسی،یه خلا رو توو خودت حس میکنی،برای پر کردن همین خلا،
باید دوباره راه بیفتی و مقصد تازه ای پیدا کنی!نامه به کودکی که هرگز زاده نشد..
اوریانا فالاچی
YOU ARE READING
The Change ( Completed )
Fanfictionوضعیت: تکمیل شده کاپل اصلی: ویکوک/ کوکوی ژانر: درام، رومنس، روانشناسی میدونی قبل از اینکه یه اتفاق خیلی بزرگ توو زندگیت بیفته، درست قبلش، چی میشه؟! هیچی! دقیقا هیچی. و این اتفاقیه که برای کیم تهیونگ هم رخ میده. درست وقتی اونقد درگیر روزمرگی هاشه که...