راوی:
تهیونگ،غلت دیگه ای میزنه و 5 دقیقه ی دیگه چشمهاش رو محکم روی هم فشار میده و تلاش میکنه به چیزهای خوب فکر کنه!
و نخیر!!
در نهایت تسلیم میشه و پتو رو با حرص کنار میزنه،خوابش نمی بره که نمی بره!بلند میشه و درحالیکه سعی می کنه به سمت دیگه ی اتاق و تخت کوک،نگاه نکنه از اتاق خارج میشه..
کتری برقی رو روشن میکنه و پشت میز آشپزخونه جا میگیره..
*چرا این کارو کرد؟یعنی از من خوشش میاد؟منو بوسید؟واقعا منظورش یه بوسه بود؟
به طعم تلخ لبهای خشک جونگکوک فکر میکنه..هیچ وقت از تلخی خوشش نمیومد..براش سوال بود که مردم چطور از نوشیدن قهوه ی تلخ لذت میبرن!
و حالا!حس میکنه دلش میخواد یه بار دیگه اون طعم تلخ خوشایند رو روی لبهاش حس کنه..*چی؟؟؟تهیونگ!!!اون فقط یه بچه ی مریضه،که احتمالا خودشم هیچ ایده ای نداره که یه بوسه یعنی چی!این افکار منحرفتو کنترل کن لطفا!
چنگی به موهاش میزنه:
*اون باهوشه تهیونگ!!مگه میشه ندونه یه بوسه یعنی چی!قطعا از این کارش منظور داشته..
*نکنه من کاری کردم که فکر بدی در موردم کرده؟
نکنه این کار رو کرده که من ترکش نکنم؟؟*اصلا از کجا میدونست من گیم؟!اون گیه؟!
*اون فقط یه بچه ست که حتی دوستی هم نداشته و هیچوقت توی محیط اجتماعی نبوده،چجور ممکنه بدونه گرایش جنسیش چیه؟!
*من قبلا مردهای زیادی رو بوسیدم و حتی بیشتر،
باهاشون خوابیدم ولی این بوسه ی لعنتی از جلوی چشمم کنار نمیره..*تهیونگ!فاز رمانتیک برندار لطفا!تو فقط انتظارشو نداشتی و جا خوردی!همین!تپش غیرعادی قلب لعنتی ت هم دلیلش همینه!تو شوکه شدی!فقط همین..دلیل دیگه ای نداری..تو از اون پسر بچه ی خوشگل کیوت دوست داشتنی خوشت نمیاد..
*چی؟خوشگل کیوت دوست داشتنی!تهیونگ!محض رضای خدا!اون یه پسر بچه ست!اون همکاری لعنتی ای که توو بوسه کردی،در واقع اغفال و تجاوز به یه بچه ی زیر سن قانونی بود!!
*تجاوز؟اون خودش شروع کرد!
آره..بخاطر اینکه اون بچه ست..تنهاست..و عقلش درست کار نمیکنه!آره..همینه!اون بچه،با اون مغز بی تجربه ش،فقط خواسته ازت تشکر کنه!
*فقط تشکر؟ولی من اون بوسه رو دوس داشتم!
*تو مرتیکه ی منحرف!!هیچم دوسش نداشتی!فقط یه ماه درگیر کار و خونه و بعدشم این بچه ای و هیچ رابطه ای نداشتی و خب گند زدی ته!
*آره..همینه!تو خیلی از آخرین سکست میگذره و تنش های این اواخر..بجنب پسر،یکیو جور کن!
بالاخره تصمیمشو می گیره و پاورچین پاورچین به دنبال گوشی و لباس هاش داخل اتاق میره..
لحظه ای نگاهش به جونگکوک میفته،که بخاطر آرامبخش های تجویزی نامجون،خیلی زود خوابش برده بود..دقیقا بعد از اون بوسه!
باز هم پتو رو پس زده و لباسش کنار رفته..
بالا پایین شدن قفسه سینه ش،استخون ترقوه ی ظریفش که از یقه ی لباس خوابش بیرون افتاده و چهره ی معصوم و آرومش،برای یه لحظه چشم تهیونگ رو میگیره ولی بلافاصله خودشو کنترل میکنه،عجله عجله پتو رو روش مرتب میکنه،گوشی و لباس هاش رو برمیداره و بیرون میزنه..
میرونه به سمت همون کلاب همیشگی.. از آخرین شبش توی اون کلاب،بیشتر از یک ماه میگذره..و خب تهیونگ اونجا آشنا زیاد داره..با یادآوری شب های خوبی که اونجا گذرونده نیشخندی میزنه و فشار پاش روی پدال گاز رو بیشتر میکنه..و 15 دقیقه ی بعد،در حال چشیدن یه طعم شیرین فوق العاده ست..پسر ریزه میزه رو روی تخت هل میده که منجر به نیشخند پسر میشه:
+اوه!تهیونگ!امشب از همیشه هات تر بنظر می رسی و البته که بی طاقت تر.._اوهوم..داغونم امشب..یه کاری کن یادم بره..اسمش رو..چهره ش رو..خنده های خرگوشیش رو..طعم لبهاش رو..یه کاری کن یادم بره..دارم دیوونه میشم..
+با کمال میل!کاری میکنم که اسم خودتم یادت بره لاو..
و با حالت تحریک کننده و آرومی،از روی شلوار لمسش میکنه..
~~~~~~~~~~~~~~~~
جونگکوک غلتی میزنه،احساس تشنگی میکنه،
زبونش مثل چوب خشک شده و دهنش طعم تلخی داره که تحملش سخته..به ناچار خودشو به سمت پاتختی میکشه..تهیونگ همیشه یه بطری آب براش میذاره اونجا..دستشو سمت پاتختی میبره..یکم جلوتر..یکم دیگه!اههههه!نیست!به ناچار بلند میشه و به سمت در اتاق تلو تلو میخوره، که نگاهش به تخت خالی تهیونگ میفته.. چشماش تا آخرین درجه درشت میشن و خواب از سرش میپره..
شاید رفته دستشویی ولی برق سرویس بهداشتی خاموشه..
شاید..
شاید بیرون باشه..
ضربان قلبشو توی دهنش حس میکنه..به سمت آشپزخونه میدوئه..
برقش روشنه..نفس راحتی میکشه و وارد میشه..
ولی کسی نیس،آشپزخونه خالیه..رفته؟؟اون از کارم ناراحت شده؟؟ولم کرده؟؟نباید..نباید اون کارو میکردم..من..رفته..چون فهمیده نحسم؟چون بوسیدمش..چون زدمش..چون من مثل دیوونه ها شده بودم..ترسیده..رفته..من بوسیدمش..
اون..اون..بدش اومده..چرا..چرا این کارو کردی پسره ی احمق..اون..اون بدش اومده..اون..فکر میکنه..من کثیفم..یا هرزه م..یا نحسم..یا دیوونه م..من احمق و بی لیاقتم..
کجایی تهیونگ؟؟اینجا خونه شه..برمیگرده.. برمیگرده..و وقتی برگرده منو بیرون میکنه..ولی برمیگرده..رفته..تهیونگ رفته..
نمیتونه نفس بکشه..برای باز شدن راه نفسش به یقه ش چنگ میندازه..به گردنش..به گلوش..فایده نداره..
اکسیژن..اکسیژن بهش نمی رسه..~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
_آههههه..لعنتی..تو..خیلی..خوب..بودی...
تهیونگ نفس نفس زنان و با صدای بم و لرزون از لذتش میگه،بدنش طاقت این حجم لذتو نداره و روی تخت سقوط میکنه..
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~مغز جونگکوک تحمل این افکار رو نداره و زانوهاش تحمل وزنش رو..سرش گیج میره و چشماش سیاهی..نه ذهن و نه بدنش،نمیتونن بیشتر از این تحمل کنن و روی زمین،سقوط میکنه..
......................................................................
عاقا..من نمیدونم..دیگه شما و انصافتون..
دو پارت توو یه روز..
اونم وسط دی و فرجه ی امتحانا و این داستانا!
دیگه ببینم چیکار می کنین ها!!!
من یه نویسنده مث خودم پیدا کنما،میذارمش روی سرم،حلوا حلواش میکنم!دیگه شما و کرمتون!
حمایت کنین😉😍❤
یکی بهم قول داد اگه امشب آپ کنم،چهارشنبه آپ میکنه!منتظرما..😍😍
بخاطر انگیزه دادن به تو
haruno-sakura1999
KAMU SEDANG MEMBACA
The Change ( Completed )
Fiksi Penggemarوضعیت: تکمیل شده کاپل اصلی: ویکوک/ کوکوی ژانر: درام، رومنس، روانشناسی میدونی قبل از اینکه یه اتفاق خیلی بزرگ توو زندگیت بیفته، درست قبلش، چی میشه؟! هیچی! دقیقا هیچی. و این اتفاقیه که برای کیم تهیونگ هم رخ میده. درست وقتی اونقد درگیر روزمرگی هاشه که...