نامجون:
چراغای خاموش خونه نشون دهنده ی اینه که جین هنوز نیومده..من امروز زودتر از همیشه کارم تموم شد و برگشتم ولی جین،خیلی زودتر از اینا برمیگرده خونه معمولا!لابد کارش طول کشیده یا رفته خرید یا با دوستاش رفته بیرون یا شایدم.....
نههه!نههه!کیم نامجون!به خودت بیا!این فکرا چیه راجب همسرت!
ولی این روزا،جین،انگار منو نمیبینه!
بسه نامجون!!تو جینو بهتر از خودت میشناسییی!بس کن این فکرای چرندو!
برای کنترل افکارمم که شده،به سمت تلفن میرم و دکمه پیغامگیرو میزنم:
_سلام آقای کیم!پارک هستم..از پرورشگاه مرکزی سئول تماس میگیرم،با شماره تلفن همراهتون تماس گرفتیم،پاسخگو نبودید..لطفا در اولین فرصت،با من تماس بگیرید!ممنونم!
یاد روزی میفتم که با جین رفتیم پرورشگاه..دقیقا اولین سالگرد ازدواجمون بود..رفتیم و برای سرپرستی درخواست دادیم ولی میشه گفت تقریبا نا امیدمون کردن..یه جورایی غیرمستقیم رد صلاحیت شدیم..حالا بعد دو سال برای چی تماس گرفتن؟قوانین تغییر کرده یا چی؟؟!!جین:
فکر و خیالای این روزا حسابی از پا در آوردم!تصمیم گرفتم امروزو یکمی به خودم برسم..به ذهن و اعصابم یه استراحتی بدمو به خودم و نامجونو زندگیمون یه فرصت دوباره..
میخوام امشب رک و راست باهاش حرف بزنم..بگم که از زندگیمون راضی نیستم..بگم که دلم برای نامجون عاشق خودم تنگ شده!بگم که این مرد کم حرفو بی توجه و بی تفاوت این روزا رو دوس ندارم..نامجون همیشه بهترین تصمیمها رو میگیره..
شاید دو تایی بتونیم یه راهی پیدا کنیم برای تغییر این وضع..یا شایدم.......
نمیدونم..واقعا نمیدونم..ولی میخوام حرف بزنم..
این بغض ناشی از نادیده گرفته شدن داره خفه م میکنه..نمیذاره نفس بکشم حتی!اگه بگه اونم خسته شده چی؟!چه سوالیه!معلومه که شده!!
سعی میکنم فکرای بدو منفی رو از ذهنم دور کنم و روی حرکات نرم و آرامش بخش ماساژور روی بدنم تمرکز کنم..کلید میندازمو وارد خونه میشم..صدای تلویزیون میاد..نامجون خونه س؟چه زود اومده!صداش میزنم:
_نامجونا!!توییی؟
+سلام!آره عزیزم!دیر برگشتی!
روفرشیامو پا میکنم و جواب میدم:
_آره..بعد از کار رفتم سالن..همه بدنم این هفته کوفته بود..یکم ماساژ گرفتم..تو چه زود برگشتی!
و لیوان آبی که از یخچال پر کردمو سر میکشم..
+کارم زود تموم شد..
توی چارچوب در آشپزخونه ظاهر میشه وادامه میده:
_+و اینکه میخوام باهات حرف بزنم..
_اتفاقا منم همینطور..حالا راجب چی هس؟
_از پرورشگاه تماس گرفتن!تو راجب چی...
از تعجب،لیوانو توی سینک رها میکنم و حرفشو قطع میکنم:
+چی؟؟؟!پرورشگاه؟چرا؟!ینی چی گفتن!؟
نامجون لبخند کمرنگی به هیجانم میزنه و پشت میز آشپزخونه میشینه..
_ظاهرا با تو تماس گرفتن اول..جواب ندادی زنگ زدن خونه..
+خب..خب..چی گفتن؟؟؟!!!
_میگم دیگه!!هولم میکنی چرا!!!
+لفتش میدی خو!!!
_تو امون نمیدی خو!!
+باشه..ببخشید..بگو دیگه!
_یه کیس خیلی خاص هست..که چند ساله بخاطر شرایط خاصشون توو پرورشگاه موندن..گفتن بخاطر شرایط خاصی که بچه ها دارن،حاضرن با شرایط ما کنار بیان..
+بچه ها؟!چند تان ینی؟!چه شرایط خاصی دارن مگه؟!
_ظاهرا خیلی بهم وابسته اند..و چند بار تلاش کردن از هم جداشون کنن و به خونواده های مختلف بسپارنشون..ولی بچه ها به شدت آسیب دیدن و مجبور شدن دوباره برشون گردونن پرورشگاه..
و هیچ خونواده ای هم توی این 2سال،با هم نخواسته شون..
+خدای من!خب ما میتونیم دوتاشونو بگیریم نامجون مگه نه؟؟ها؟!خواهش میکنم!دو تاشونو قبول میکنیم..میشه نه؟!
_اگه دو تا بودن،شرایط خیلی آسون تر بود ولی مشکل اینه که دو تا نیستن!!
+پس چند تان؟!
_پنج تا!!
CZYTASZ
ஜ 𝑻𝒉𝒆 𝒍𝒊𝒕𝒕𝒍𝒆 𝒔𝒂𝒗io𝒓𝒔 ʚϊɞ 𝑵𝒂𝒎𝒋𝒊𝒏 ஜ( Completed )
Fanfiction**کامل شده** تا حالا حس کردید کاش خیلی درگیر کسی یا چیزی که عاشقش هستید نمی شدید؟ کاش به دوست داشتنش از دور بسنده می کردید؟ تا حالا پیش اومده از تصمیمتون عمیقا پشیمون بشید؟ این ها دقیقا احساسات این روزهای جینه. جین از تصمیمی که سه سال پیش برای ازدوا...