صدای چرخیدن کلید توی قفل در،باعث شد جین به یونگی که هنوز با لباس مدرسه،روی مبل نشسته بود،سرش رو پایین انداخته بود و با انگشتاش بازی میکرد،تشر بزنه:
_پاشو برو توو اتاقت..
یونگی که می دونست قراره پوست کله ی نامجون کنده بشه،التماس کرد:
+بابایی..خواهش میکنم..
_برو..اتاقت..یونگ..الان..
جین گفت،درحالیکه روی هر کلمه تاکید میکرد..
وارد شدن نامجون به هال،همزمان شد با بسته شدن در اتاق هیونگها توسط یونگی..
نامجون،که انتظار داشت طبق معمول 4تا پسربچه بریزن سرش و جین و یونگی،با لبخند نظاره گر بالا رفتن بچه ها از سر و کولش باشن،متعجب از سکوت خونه،سلام کرد..
×سلام بر زیباترین همسر دنیا..بچه ها کوشن؟
جین،با ابرو به مبل اشاره زد و جواب داد:
_باید صحبت کنیم..جدی!
و کلمه ی آخرو با تحکم ادا کرد..
نامجون گیج و سردرگم سری تکون داد و بلافاصله نشست:
×اتفاقی افتاده؟
_تا تعریفت از اتفاق چی باشه..
نامجون،گیج تر از قبل پرسید:
×یعنی چی؟
و جین برگه ی امتحان نقاشی یونگی رو روی میز به سمت نامجون،سر داد:
_بعید میدونم این از نظر تو،اتفاق باشه البته!
چون خودت کشیدیش!نامجون،آهی کشید و سعی کرد توضیح بده:
×جین!یونگی بخاطر این امتحان خیلی استرس داشت!آخه یه امتحان نقاشی اصلا ارزششو داره؟
منم یه برگه با سربرگ امتحانی مدرسه شون،طراحی کردم و دادم همکارم براش نقاشیش رو کشید تا سر جلسه با برگه ی خودش،جابجا کنه و تحویل معلمش بده..همین..و به برگه اشاره کرد و ادامه داد:
×معلمشونم که نفهمیده دیگه..20 داده بهش..
چیش انقدر مهمه که اینطوری ابروهای خوشگلت رو کشیدی توو هم؟؟جین،نفسش رو با حرص فوت کرد و کمی صداش رو بالا برد:
_مهم نیست نامجون؟اینکه داری پسر من رو شبیه خودت،بی مسئولیت بار میاری،مهم نیست؟؟؟؟
نامجون،ابروهاش رو در هم کشید و درحالیکه سعی می کرد به اعصابش مسلط باشه،جواب داد:
×من بی مسئولیتم؟
_معلومه که هستی!ساعت رو نگاه کردی؟الان وقت خونه اومدنه؟تو نمیگی من،دست تنها،چه گلی به سرم بگیرم با این پنج تا آتیش پاره؟؟
نامجون ناخودآگاه،کمی صداش بالاتر رفت:
×پی تفریح بودم؟با دوستام بودم؟بار بودم؟کلاب بودم؟
نخیر آقا!!
محض اطلاعتون توو اون کارخونه ی لعنتی،اضافه کار وایمیستم..
اصلا به این فکر کردی چه مرگمه که نصفه شب میام خونه؟؟نهعهع!معلومه که نهههه!فقط خودتو دیدی که دست تنهایی!
CZYTASZ
ஜ 𝑻𝒉𝒆 𝒍𝒊𝒕𝒕𝒍𝒆 𝒔𝒂𝒗io𝒓𝒔 ʚϊɞ 𝑵𝒂𝒎𝒋𝒊𝒏 ஜ( Completed )
Fanfiction**کامل شده** تا حالا حس کردید کاش خیلی درگیر کسی یا چیزی که عاشقش هستید نمی شدید؟ کاش به دوست داشتنش از دور بسنده می کردید؟ تا حالا پیش اومده از تصمیمتون عمیقا پشیمون بشید؟ این ها دقیقا احساسات این روزهای جینه. جین از تصمیمی که سه سال پیش برای ازدوا...