جونگهی به درخواستِ کوک بیرون از اتاق ایستاده بود و با اضطراب پوست لبش رو میجوید. به شدت نگران بود. درک نمیکرد چرا جونگکوک خواسته تنها، مادر رو ببینه.
پشت درِ سفید رنگ اتاق، زنِ میانسالی به آرومی به خواب رفته بود. زن، از چیزی که در تصورات جونگکوک بود، شکسته تر به نظر میرسید و برخلاف تصوراتش شبیه یونگی هیونگ نبود. چون اصلا مادر یونگی نبود.
جونگکوک به تخت نزدیک و نزدیکتر شد و کنار تخت ایستاد. باور پذیر نبود که زن جوانِ داخل اون عکس، بعد از فقط ۱۴_۱۵ سال، انقدر پیر و شکسته شده باشه.
پسر، با تردید دست زن رو به دست گرفت و زمزمه کرد:
_ سلام.
جونگهی گفته بود که به دلیل مسکنهای قوی ای که دریافت میکنه، حتی اگه بیدار باشه هم خیلی درک درستی از اطرافش نداره. پس جونگکوک اصلا انتظاری هم نداشت.
زنِ رنجور و بیمارِ روی تخت، مادرش بود. مادری که سالها پیش، زمانی که جونگکوک، چند ماهه بود هم بیمار بود. یک بیماری قابل درمان، اما پر هزینه.
جونگکوک تنها عکسی که داشت رو روی تخت قرار داد و به پدرش خیره شد.
جونگکوک، ازش متنفر بود ولی گاهی که برای چند لحظه، احساسات شدیدش کمی آروم میگرفت، بهش حق میداد.
پدرش، بین جونگکوک و همسری که عاشقش بود، درمان همسرش رو انتخاب کرده بود و پسرک چندماههشون رو غیرقانونی، به یک خانوادهی ثروتمند و معتبر، فروخته بود.
نامهای رو که همراهِ گردنبند پیدا کرده بود، همون مرد ثروتمند نوشته بود. یک نامهی عذرخواهی برای جونگکوک.
جونگکوک قرار بود جای نوزاد مردهی اون خونواده رو بگیره. مرد، عاشق پسر تپل و بامزه شده بود و امیدوار بود همسرش به کمک نوزادِ شیرین، بهتر بشه اما زن از شوکِ از دست دادن فرزندی که به سختی و پس از سالها درمان و صبر، به دنیا آورده بود، گاها رفتارهای عجیبی از خودش نشون میداد.
رفتارهای عجیب زن، به مرور زمان و در طی ماهها، بیشتر و بیشتر شد تا جایی که به کتک زدن و آزار دادنِ جونگکوک و اطرافیان رسید.
اینطوری شد که مادر دوم جونگکوک کوچولو، سر از بیمارستانهای روانی در آورد و پدر دومش، برای نجات دادن پسر چندماهه، اون رو با گردنبندی که یادگار خونوادهی اولش بود و یک نامهی عذرخواهی بی نام و نشون از طرف خودش، جلوی در پرورشگاه رها کرد و برای همیشه از زندگی پسر که تازه ده ماهه شده بود، رفت.
برق ضعیفی توجه جونگکوک رو جلب کرد. گردنبند ثلث دایره ایِ دوم دور گردن زن بود.
پسرک، با بیحالی و خستگی ایِ ناشی از درک و هضم همه ی این اتفاقات و صد البته که احساساتی که در جونگکوک، بر می انگیختند، اشکهاش رو پاک کرد و از جا بلند شد. نیاز به تنهایی داشت.
KAMU SEDANG MEMBACA
ஜ 𝑻𝒉𝒆 𝒍𝒊𝒕𝒕𝒍𝒆 𝒔𝒂𝒗io𝒓𝒔 ʚϊɞ 𝑵𝒂𝒎𝒋𝒊𝒏 ஜ( Completed )
Fiksi Penggemar**کامل شده** تا حالا حس کردید کاش خیلی درگیر کسی یا چیزی که عاشقش هستید نمی شدید؟ کاش به دوست داشتنش از دور بسنده می کردید؟ تا حالا پیش اومده از تصمیمتون عمیقا پشیمون بشید؟ این ها دقیقا احساسات این روزهای جینه. جین از تصمیمی که سه سال پیش برای ازدوا...