یونگی،وسط حیاط کمی این پا و اون پا کرد و در یک لحظه تصمیم گرفت فقط بیخیال شه و برگرده!
بنابراین عقبگرد کرد و خواست برگرده پیش برادراش که با چشم غره هوسوک رو به رو شد،با خودش فکر کرد "یعنی فهمیده؟؟انقد تابلو بودم؟پس همون بهتر که جلو نرفتم!ضایع بود"و شونه ای بالا انداخت که هوسوک شروع کرد به بال بال زدن و اشاره کردن به پشت سرش.درست همین لحظه صدای دخترونه ای از پشت سر شنید:
_کیم یونگی!
یونگی با تعلل به سمت صدا چرخید و همون دانش آموز انتقالی جدید رو دید؛قبل از اینکه دست و پاش رو جمع کنه و عکس العمل نشون بده،دخترک به حرف اومد:
_جی سان وو هستم!عاممم..
بعد از کمی مکث، دستش رو به سمت پسر دراز کرد:
_خوشوقتم!
یونگی،به زحمت نگاهش رو از لبخند درخشان و زیبای دختر گرفت و به دست دراز شده ش داد،لبخند لثه ای صادقانه ای زد و دست دختر را به دست گرفت:
+خوشوقتم..اوممم و خیلی خوش اومدی به اینجا
.............................
جیسو دست چپش رو به کمر زد و با دست راست انبوه موهای بلندش رو به عقب روند:
_نخیرشم!هیشم اینجوری نیستش!
جونگکوک،پوفی کرد و اصرار کرد:
+بله خیرشم!همینجوریههه!
جیسو چشماشو ریز کرد و گوشه ی لبش رو گزید:
_میتونم ثابت کنم!
+شطوری؟ثابس کن ببینم!
_خودت خواستییی!
جیسو گفت ، به جونگکوک حمله کرد و موهاشو چنگ زد و کشید:
+دخترااا هیشم ضعیف نیستن!
جونگکوک یه دستشو روی دستهای جیسو گذاشت تا جلوی بیشتر کشیده شدن موهاش رو بگیره، با دست دیگه ش دسته ای از موهای دخترک رو توی چنگ گرفت و جیغ زد:
_ولممم کن!
+نمیکنمم!اعتراف کن..
_اعتلاف نمیکنم!
جین که امروز مسئول مهد اومدن با کوک بود به همراه مربی به سمتشون دویدند و سعی کردند از هم جداشون کنن ولی بچه ها کوتاه بیا نبودند!
+آییی..آی..کوکییی!موهاممم کنده شد!ولم کن..
_ول کن تا ول کنم!
+اعتراف کن دخترا ضعیف و لوس نیستن!
جونگکوک،درحالیکه اشک توو چشمش جمع شده بود،تسلیم شد:
_باجههه..نیستن!ولم کن..
+اول تو..
_با هم..
ESTÁS LEYENDO
ஜ 𝑻𝒉𝒆 𝒍𝒊𝒕𝒕𝒍𝒆 𝒔𝒂𝒗io𝒓𝒔 ʚϊɞ 𝑵𝒂𝒎𝒋𝒊𝒏 ஜ( Completed )
Fanfic**کامل شده** تا حالا حس کردید کاش خیلی درگیر کسی یا چیزی که عاشقش هستید نمی شدید؟ کاش به دوست داشتنش از دور بسنده می کردید؟ تا حالا پیش اومده از تصمیمتون عمیقا پشیمون بشید؟ این ها دقیقا احساسات این روزهای جینه. جین از تصمیمی که سه سال پیش برای ازدوا...