یک هفته قبل از تماس پرورشگاه با نامجین:هوسوک،جونگکوک به خواب رفته رو از بین ماشین های رنگی رنگی ای که دور خودش چیده بود؛بیرون کشید و توی تختش خوابوند،قطره اشکی از چشمهای غمگینش چکید،صدای یونگی رو شنید که صداش میکرد،خم شد و بوسه ای روی پیشونی سفید و بانمک پسرک گذاشت و به سرعت از اتاق خارج شد.
دلش برای یونگی هیونگ می سوخت،چون قرار بود سخت ترین کارو اون انجام بده؛قرار بود به دوقلوها خبر بده!
از راهرو گذشت و خودش رو به حیاط رسوند،از مدل بالاپایین پریدن و شیطنت دوقلوها معلوم بود یونگی هنوز نتونسته بهشون بگه،آهی کشید و خودش رو به نیمکت همیشگیشون رسوند و در جواب نگاه مردد و منتظر یونگی،پلکهاش رو روی هم گذاشت.
این بهترین کاری بود که از دستشون برمیومد،هیچ خانواده ای پنج تا بچه رو با هم قبول نمیکرد،حق هم داشتند،کار نشدنی ای بود و یه مشکل دیگه هم وجود داشت،سن یونگی و هوسوک!
خانواده ها معمولا بچه های کم سن و سال تر رو می خواستن،مثل جونگکوک!آقای پارک گفته بود خونواده ی فوق العاده ای هستن و جونگکوک قراره خیلی خوشبخت و شاد زندگی کنه،گفته بود اگه نذارن کوک بره،وقتی بزرگ شه ازشون متنفر میشه که نذاشتن یه خونواده ی خوشحال و پولدار داشته باشه و بهترین مدرسه ها بره!
کوکی عاشق ماشین های اسباب بازی بود و اون خانواده ی جوون کلی براش ماشین آورده بودن
_همونایی که جونگکوک دورخودش چیده بود و باهاشون بازی میکرد_حتما هرچی که جونگکوک میخواست و براش فراهم میکردن!صدای فریاد ناباور تهیونگ،هوسوک رو به زمان حال برگردوند و شنید که التماس میکرد:
_یونگی هیونگ!تو رو خدا!!تو رو خدا نذار کوکی رو ببرن!هیونگ...کوکیییی..
خواست به کمک یونگی بره و چیزی بگه که این بار تهیونگ به لباس اون چنگ زد:
_هوسوک هیونگ!خواهش میکنم تو یه چیزی بهشون بگو!نذار کوکی رو ببرن!کوکی برادرمونه!
کوکی...و بغضش شکست،هوسوک درحالیکه اشک های خودش هم جاری شده بودن تهیونگ رو بغل گرفت و تلاش کرد براش توضیح بده:
+کوکی برادرمونه ته!تا ابد هم برادرمون میمونه!
چون برادرمونه،چون عاشقشیم باید بذاریم بره،
جونگکوک میتونه پدر و مادر داشته باشه،خونواده داشته باشه!این بار صدای لرزون جیمین شنیده شد که اعتراض کرد:
×الانم خونواده داره!ما خونوادشیم!
یونگی در حالیکه به آرومی اشک های جیمین رو پاک میکرد،جواب داد:
^یه خونواده که بتونن هر چی میخواد براش فراهم کنن چیمی!
أنت تقرأ
ஜ 𝑻𝒉𝒆 𝒍𝒊𝒕𝒕𝒍𝒆 𝒔𝒂𝒗io𝒓𝒔 ʚϊɞ 𝑵𝒂𝒎𝒋𝒊𝒏 ஜ( Completed )
أدب الهواة**کامل شده** تا حالا حس کردید کاش خیلی درگیر کسی یا چیزی که عاشقش هستید نمی شدید؟ کاش به دوست داشتنش از دور بسنده می کردید؟ تا حالا پیش اومده از تصمیمتون عمیقا پشیمون بشید؟ این ها دقیقا احساسات این روزهای جینه. جین از تصمیمی که سه سال پیش برای ازدوا...