قسمت شانزدهم:مراقبم باش..

5.7K 958 170
                                    

جین،توی خواب کمی خودش رو جلوتر کشید تا توی آغوش نامجون فروبره ولی  تلاشش نتیجه نداد..قاعدتا نامجون باید اونجا می بود..

بیحال چشماش رو باز کرد و با جای خالی نامجون روبه رو شد.سرش درد میکرد و به طرز عجیبی همه چیز انگار معلق بودن..سعی کرد به یاد بیاره امروز چند شنبه ست..یا اصلا روزه یا شب؟

تنها چیزی که می دونست این بود که احتمالا بی موقع،خوابیده که حالا اینطور مغزش از کار افتاده..

پتو رو محکمتر بغل گرفت ولی حس عجیب و خنکی روی پوستش داشت..انگار که..انگار که مانعی بین پوستش و خنکی دل انگیز پتو نباشه و این یعنی؟پتو رو کمی کنار زد و چک کرد و بله!طبق انتظارش کاملا برهنه بود..

پتو رو به خودش پیچید و درحالیکه مغزش دوباره به خواب میرفت،غر زد:کجا رفته؟

نامجون،لیوان آب پرتقال رو هم داخل سینی قرار داد و سینی عصرونه به دست،به سمت اتاق خوابشون که چند ماه اخیر رسما تغییر کاربری داده و به اتاق کار،کتابخونه برای دیکته گفتن و مشق نوشتن و حتی اتاق کودک برای خوابوندن جونگکوک،تبدیل شده بود راه افتاد و خدا رو شکر کرد که تونسته هویت و اصالت اتاق خوابش رو بهش برگردونه!

جین هنوز خواب بود،معمولا نامجون انقدر بهش سخت نمی گرفت ولی خب لعنت به شرایط اخیر..
این بار خود جین هم میلی به آروم پیش بردن،نشون نداده بود..یه جوری رفع دلتنگی کرده بودن که انگار ممکنه آخرین فرصتشون باشه و خب واقعا بعید هم نبود!معلوم نبود دوباره کی همچین شرایط ایده آلی فراهم بشه!

از ترکیبی که استفاده کرده بود،خنده ش گرفت!
شرایط ایده آل؟تا چندماه پیش حتی فکرشم نمیکرد،زندگیش ممکنه در عرض چند روز طوری عوض شه که به یه سکس معمولی با همون روند و شرایط همیشگی،توی اتاق خواب همیشگیشون بگه ایده آل!

و البته که پشیمون نبود!اوضاع به شدت سخت و به هم ریخته بود و باید اعتراف می کرد که توو مدیریت کردن وضع جدید،نه تنها خوب عمل نکرده که حتی تا حد زیادی میشه گفت گند زده!ولی لعنت بهش که این چندماه با همه ی در حد مرگ سخت و پر اضطراب بودنش،به معنای واقعی کلمه فوق العاده بود!

توی این چندماه،پسرهاش رو به مدرسه رسونده بود،بهشون دیکته گفته بود،باهاشون ریاضی و علوم تمرین کرده بود،"بابا"خطاب شده بود،به تعداد موهای سرش توسط مدیر و ناظم مدرسه،
بازخواست شده بود و اینا یعنی بزرگترین رویاش به حقیقت پیوسته بود..

نامجون پدر شده بود!حالا در کنار عزیزترین آدم زندگیش،خونواده ی بزرگ خودشون رو داشتن!

جین،از حس نگاه خیره ی کسی،چشمهای پف کرده ش رو باز کرد و از دیدن همسرش که با لبخند بزرگ و پرمحبتی بهش خیره شده بود،خواب از سرش پرید و با صدای خشدارش پرسید:

ஜ 𝑻𝒉𝒆 𝒍𝒊𝒕𝒕𝒍𝒆 𝒔𝒂𝒗io𝒓𝒔 ʚϊɞ 𝑵𝒂𝒎𝒋𝒊𝒏 ஜ( Completed )Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora