فروشنده گردنبند عتیق رو از داخل جعبه قیمیتی بیرون کشید و روبهروی مشتری مسن گذاشت: "خیلی قدیمیه و البته خیلی هم با ارزش. خودتون که دارید مشاهده میکنید. هر عتیقه فروشیای همچین چیزایی نمیاره. الان هم که همه دزد شدن و به اسم اصل و عتیقه چیزای تقلبی به مردم میندازن اما این کار حرف نداره و اصل بودنش تضمین شدهاس!"
مرد بیتوجه به پرچونگی های فروشنده، به گردنبند عتیق خیره شد. میخواست اون رو برای همسرش که توی این مدت بخاطر دعواهای پی در پیشون بدجور ازش دلخور شده بود، به عنوان معذرت خواهی بخره پس از اونجایی که حساسیت زن رو میشناخت، باید خیلی روی خریدش دقت میکرد.
اما خب باز هم انکار جذابیت اون گردنبند غیر ممکن بود. انگار چیزی درون خودش داشت که باعث میشد نتونه چشم ازش برداره و همین شاید میتونست دلیلی باشه تا تردیدش کم کم کاهش پیدا کنه. چون همسرش چیزهای پر زرق و برق رو دوست داشت و مطمئنا ارتباط برقرار کردن با این شیء، براش چندان هم کار سختی نبود.
پس بدون فکر اضافهای گفت: "من فکر میکنم که همین رو برمیدارم."
فروشنده لبخند رضایتمندی زد: "مبارک باشه قربان، واقعا انتخاب خوبیه. برای هرکسی که ببرید مطمئنا خیلی خیلی خوشحال میشه."
مرد با بیحوصلگی سری تکون داد: "میشه لطفا برام توی جعبه بذارید؟"
فروشنده خوشحال از فروش موفقیتآمیز امروزش با خوشرویی جواب داد: "حتما قربان، چیزی هم میخواید روی جعبه نوشته بشه؟"
مرد کمی فکر کرد و بعد سرش رو به طرفین تکون داد: "نه ممنون، همینطوری خوبه."
"پس لطفا اسمتون رو بگید."
"اسمم؟!"
مرد با تعجب پرسید و فروشنده درحالی که دفتری رو باز میکرد گفت: "درسته، از قوانینه جدیده. بخاطر دزدی های اخیر باید آمار تمام اشیاء فروخته شده و خریدارهاشون ثبت بشن، هرچیز کوچیکی دربارهتون برای ما کافیه. اسم، شماره تلفن منزل یا خونه و ..."
مرد تمام تلاشش رو کرد تا جلوی چرخش چشم هاش در کاسه رو بگیره و خوشبختانه موفق شد.
"لی دونگهیون."
فروشنده سری تکون داد و بعد از ثبت اسم، مشغول بسته بندی پر ظرافت اون شیء خیره کننده شد.
"از خریدتون ممنونم آقای لی."
مرد لبخندی مصنوعی نثارش کرد و بعد از گرفتن کارت بانکیش، سریع از مغازه بیرون اومد و به جعبه چوبی توی دستش خیره شد. ذوق زیادی برای رسوندن اون به همسرش و خاتمه دادن به دعواهاشون داشت پس تمام احتمالاتش مبنی بر پسندیده نشدن هدیه ی گرون قیمت رو دور ریخت و فورا تاکسیای گرفت تا به سمت خونه روونه بشه.
غافل از اینکه خانم لی با خلقی تنگ توی خونه نشسته و انتظار برگشت شوهرش رو میکشید تا طبق معمول هربار، بابت چیز کوچیکی مثل ماگ شکسته شده ی روی کانتر، دعوای بزرگی رو راه بندازه و تلافی کل ناراحتی های این چند روز رو سر اون مرد دربیاره!
با صدای زنگ دست از جویدن ناخونهاش کشید و به سمت درب رفت. به محض گشودن اون و دیدن چهره همسرش، چشم غرهای نثارش کرد و بدون گفتن کلمهای برگشت و روی مبل نشست. آقای لی اما بیتوجه به رفتار بد همسرش، نفس عمیقی کشید و درب رو پشت سرش بست. لبخندی روی لبش نشوند و با قدم های شمرده به طرف زن که خودش رو مشغول مجله های پوست و زیبایی کرده بود رفت و روبهروش زانو زد. جعبه هدیه رو از جیب داخلی کتش بیرون اورد و به سمتش گرفت: "تقدیم به زیباترین همسر دنیا که این مدت خیلی اذیتش کردم اما حالا میخوام با این هدیه از دلش دربیارم."
خانوم لی بدون تغییر چهرهی دلخورش، تعجب و حس شادمانی توی دلش رو سرکوب کرد. نمیخواست هدیه رو قبول کنه اما توانایی پس زدنش رو هم نداشت پس فقط دست برد و جعبه رو گرفت. کاملا میتونست درخشش نگاه مرد رو از گوشه چشم ببینه اما باز هم نباید نم پس میداد. آروم درب جعبه رو باز کرد و آماده شد تا تمام ایراد های بنی اسرائیلی توی سرش رو نثار اون کنه که با دیدن گردنبند کلمات راه نرفته رو برگشتن و بیاختیار لبخند بزرگی که تا الان سعی در خوردنش رو داشت، روی لب هاش نشست.
"لی تو ... تو چیکار کردی؟ این گردنبند خیلی زیباست! من واقعا عاشقش شدم!"
آقای لی لبخندی زد: "میدونستم خوشت میاد! خب ... هنوزم ناراحتی؟"
خانوم لی خندید: "نه، دیگه نیستم. البته اگر خورده شیشه های ماگ شکسته رو خودت جمع کنی!"
مرد آهی کشید و ناچارانه قبول کرد.
"باشه."
"خوبه و حالا نظرت چیه کمکم کنی اینو بندازم؟"
زن به گردنبند توی دستش اشاره کرد و با ابروهای بالا رفته منتظر جواب درخواستش شد.
"حتما!"
آقای لی گردنبند رو از دستش گرفت و آروم پشت سرش ایستاد. با ملایمت موهای زن رو کنار زد و بعد از انداختن گرنبند دور اون گردن ظریف و بستنش، خم شد و بوسهای روی شونهی لخت زن زد. خانوم لی با لبخند دستی روی گردنبند کشید و سرش رو برگردوند: "هیچ وقت از گردنم درش نمیارم."
آقای لی در جواب تنها لبخندی زد و هیچوقت نفهمید که عمر و عواقب اون قول، زیادی برای لبخند زدن غمگین بودن...
_____________________________
ممنون که این فیک رو برای خوندن انتخاب کردین 💜
همونطور توی خلاصه بوک گفتیم، روند داستانی این فیک رازآلود و خیلی اوقات ممکنه گیج کننده باشه، ولی همه چیز به آرومی معلوم میشه.
این پارت هم برخلاف انتظار، همونطور که دیدید خبری از هیچکدوم از کاپلها توش نبود اما در ازا، توی روند داستانی نقش مهمی داره و اعضا هم از پارت بعد وارد داستان میشن؛همين
امیدوارم از خوندنش لذت ببرین ^.^ ♡
YOU ARE READING
Before I Fall || Yoonmin ✔
Fanfiction"بخاطر تو، حتی به شیطان هم برای تولدی دوباره اعتماد میکنم..." -Genre: Mystery, Thriller, Romance, Angst -Couples: YoonMin, TaeKook, NamJin [کامل شده] قبل از شروع: *پارت ها طولانی هستند و داستان آروم پیش میره. دارای صحنات دلخراش و 🔞 By: Vida