first date

1.4K 399 107
                                    

خواننده های خوبی باشین و با رأی ها و نظراتون نویسنده‌تون رو خوشحال کنید💜
چندتا نکته اضافه کنم. آهنگی که بکهیون توی این پارت میخونه UN Village عه و کوکتلی که میخورن کوکتل شاهپسنده.
*
*

بکهیون همینطوری خیره به صورت سهون بود که هرلحظه به مدلای بامزه ای تغییر میکرد. یک لحظه سرخ میشد، یک لحظه رنگش میپرید، لحظه‌ی بعد چشماش درشت میشد و لحظهی بعدش اخماش توهم میرفت!

_چی توی اون کله‌ی کوچولوت میگذره؟نمیخوای چیزی بگی؟

_من... من... آخه...

_از من خوشت نمیاد؟

سهون به طرز بانمکی نگاهش رو دزدید و باخجالت گفت:
_م..میاد..

_خب منم همینطور! به طرز عجیبی ذهنم مشغولته پس بیا امتحانش کنیم و قرار بذاریم!

سهون خیلی دلش میخواست میتونست مثل اون اینقد صریح و راحت حرفشو بزنه اما بکهیون معادلات ذهنیشو کاملا بی مقدمه بهم زده بود چون هیچوقت عادت نداشت اینجوری بی برنامه و نقشه جلو بره و حالا زبونش توی دهنش خشک شده بود و تکون نمیخورد! بهرحال باید از بکهیون ممنون میبود که کارو براش راحت کرده...

پس به زور آب دهنشو قورت داد:
_بذاریم!

با این یک کلمه باعث شد چشمای زیبای بکهیون برقی دوست داشتنی بزنه و لبخند رو روی لبای سهون بیاره. قلبش تپشِ وحشتناکی گرفت که به راحتی به گوشای بک میرسید و باعث نیشخندش میشد. خیلی اصرار داشت که سنش از این حرفا گذشته ولی قلبی که بی حرکت توی سینه‌ش بود ظاهرا جوون و بی تجربه بود چون اون هم ذوق زده شده بود و هیجان عجیبی رو حس میکرد!

دستشو مشت کرد و بالای سرش برد:
_خب پس بریم واسه اولین قرارمون! کجا بریم؟ سینما؟ نه اون خیلی لوسه... کافه؟ اه نه خیلی بی هیجانه... شهربازی؟ نه‌بابا مگه ما بچه ایم؟ اوومم... آهان! بریم کلاب! آره بهترین گزینه‌اس. البته باید یکم تو خیابونا بچرخیم تا غروب بشه چون الان کلابا باز نیستن.

تندتند گفت بدون اینکه به سهون اجازه‌ی نظر دادن بده البته سهون هم قصد گفتن چیزی رو نداشت و فقط داشت نهایت لذت رو از شیرین زبونیای بک میبرد و حالا دیگه به خودش اجازه میداد خیره بهش نگاه کنه.

خوناشام ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.

"یعنی الان بکهیون دوست پسر منه؟ مال منه؟ آره... آره هست... خیله خب سهون، دیگه اون یخ لعنتیتو آب کن و نشون بده حست چیه!"

تردید رو کنار گذاشت و آروم دستشو روی دست بکهیون که روی دنده بود گذاشت و باعث شد بک یهو از جا بپره و چند لحظه نگاش کنه اما دوباره لبخند به لباش برگشت و نگاهشو به خیابون داد. سهون خیلی وقت بود که توی آرزوی لمس اون دست‌ها بود و حالا براش تفاوت واضحی که بین سایز دستاشون بود خیلی شیرین بود. البته تفاوت دمای عجیبی هم حس میکرد! اون پسر چرا اینقدر سرد بود؟! انگشتر بکهیون زو از نظر گذروند، دوست داشت از این لوس بازیا دربیاره و حلقه‌ی کاپلی بخره و از این به بعد اونو توی انگشتای ظریف و خوشگل بکهیون ببینه نه اون انگشتر عجیب غریب که ظاهرا بک هیچوقت از خودش دورش نمیکرد! هنوز هیچی نشده داشت احساس مالکیت و حسودی میکرد!

Blackbirds (Completed)Where stories live. Discover now