but I like it!

1.1K 337 162
                                    

ناگهان بیدار شد، چشماش تا آخرین حد گشاد شد و نفس 'هین' مانندی کشید! نگاهش به سرعت دور اتاق چرخید و اتفاقی که چند ساعت پیش براش افتاده بود بلافاصله براش تداعی شد. سبکی عجیبی توی دستش حس میکرد. دستشو بالا آورد و به انگشت خالیش خیره شد. نزدیک سیصد سال بود که اون انگشتر از انگشتش بیرون نیومده بود و حالا انگار عضوی از بدنش گم شده بود! با حرص وسط تخت نشست. کرختی عجیبی توی بدنش حس میکرد که ناشی از یه بار مردن و دوباره زنده شدنش بود. رو به در اتاق با عصبانیت توی ذهنش گفت:

"ومپایر دراز عوضی! پدری ازت درمیارم که نفهمی از کجا خوردی! فکر کردی با این کارات میتونی منو کنترل کنی؟ هه! کور خوندی احمق! خودم جوری به فاکت میدم که دستت بیاد با کی طرفی! من بیون بکهیونم! اگه فراموش کردی به یادت میارم!"

با عصبانیت پتو رو کنار زد و از جاش بلند شد. دستشو روی دستگیره در نگه داشت و قبل از باز کردنش چندتا نفس عمیق کشید و گره اخماشو باز کرد. لباشو کش آورد و لبخندی که تلاش میکرد واقعی باشه روی لبش نشوند. درو باز کرد و از همونجا صداشو بالا برد:
_چانییی!

با لحنی که سعی میکرد دلبرانه باشه گفت و نگاهش به چانیولی افتاد که یکی از ابروهاشو بالا داده و نگاهش میکرد. اصیل کیسه‌ی خالی خون رو توی سطل زباله انداخت و با نیشخند از آشپزخونه خارج شد.

_اوه هیون بیدار شدی! خوب خوابیدی؟ اووم... به نظر خوب خوابیدی که اینطوری سرحالی!

بکهیون لبخندشو بیشتر کش آورد و با عشوه دستی توی موهاش کشید. چند قدم باقی مونده رو طی کرد و سینه به سینه‌ی چانیول وایستاد.

_میدونی وقتی وحشی میشی و میخوای کنترلم کنی چقد خوشم میاد؟

چانیول با خودش فکر کرد دقیقا برعکس اینو میدونم! اما صبر میکنم تا ببینم چه نقشه ای توی اون کله‌ی کوچیکته!

خوناشام بزرگتر جوابی نداد و بکهیون به خودش جرعت داد تا دستشو روی شونه‌ی یول بذاره.

_تو که میدونی... من همیشه چندوقت یه بار رد میدم! ولی اول یا آخر مال توام.

دستشو پایین تر آورد و روی سینه‌ی اصیل کشید. نیشخند چانیول کم کم داشت رنگ میباخت، چطور میتونست هنوزم خودشو کنترل کنه وقتی خرگوشش اونطوری سعی میکرد اغواش کنه؟ نقشه بود؟ به درک! حاضر بود کل دنیا رو بده تا هیونش تا ابد همینجوری تو آغوشش بمونه درحالیکه که با اون نگاه کشنده انگشتای ظریفشو روی بدنش میکشه.

حرکت دست بکهیون متوقف شد و نگاهش روی لبای اصیل نشست. کمی خودشو روی پنجه‌ی پاش بلند کرد. چانیول محو حرکتش شده بود و منتظر بود که هر لحظه اون فاصله‌ی لعنتی به صفر برسه که یکدفعه انگشتای بکهیون با قدرت توی قفسه‌ی سینه‌ش فرو رفت! چشمای چانیول گشاد شد و نفسش بند رفت اما قبل از اینکه فرصت کنه عکس العملی نشون بده خوناشام کوچیکتر قلبشو توی چنگ گرفته و از سینش خارج کرده بود!

Blackbirds (Completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora