rebellious

1.1K 360 114
                                    

یه تشکر بکنم از اونایی که تا اینجا خیلی به من و بلک بردز محبت داشتن و با کامنتا و وتاشون خوشحالم کردن💜
واقعا هربار با خودم کلنجار میرم که شرط وت نذارم چون واقعا بعضیا بی انصافن...
.
.
.

گوشی از دستش روی زمین افتاد. حس میکرد اکسیژن کم آورده مدام نفسای بلند و صدادار میکشید. مشتش رو چند بار با آخرین قدرت به دیوار اتاقش کوبید و فرو رفتگی هایی به‌جا گذاشت. قلبش باز هم داشت تیر میکشید.

_اینقد برات راحته؟ اینقد راحت منو جایگزین کردی؟ چطور تونستی بکهیون؟ چرا باهام اینکارو میکنی لعنتی؟

داد هایی که با خشم میزد باعث شد مادرش که توی خونه بود با وحشت بپره توی اتاق.

_چ..چی شده سهونا؟ خوبی پ..پسرم؟!

قیافه‌ی سهون طوری ترسناک شده بود که حتی مادرش هم به تته پته انداخت.

سهون که حس میکرد ممکنه همین الان یه بلایی سر مادرش و هرکسی که ببینه بیاره به سرعت خودش رو از اتاق بیرون انداخت و از خونه خارج شد و به سمت جنگل قدم تند کرد. هرچی بیشتر میگذشت نفسای خشمگینش آروم‌تر میشد. یاد گرفته بود گرگش رو کنترل کنه اما دلشو چطور آروم میکرد؟ حالا اون نفسای تند به هق هق تبدیل شده بود. کمرشو به یکی از درختا تکیه داد و سُر خورد پایین. بکهیون چقدر بیخیال بنظر میرسید! به خودش رسیده بود، موهاشو رنگ کرده بود، کنار یکی دیگه بود! اون حتی نمیتونست یه لاستیک از ماشینی که سوارش بودن رو بخره! چه انتظاری داشت؟

اشکاش هرلحظه شدت بیشتری میگرفت. اگه مردم قبیله آلفاشون رو تو اون حال میدیدن چه فکری میکردن؟ به سینه‌ش که دردش امونش رو بریده بود چنگ زد که یکدفعه با چیزی که شنید توی جاش پرید.

_چطوری آقای عاشق پیشه؟

با چشمای گشاد شده به پشت چرخید:
_جوی؟!

دختر خنده ای کرد:
_نوچ نوچ قیافشو نگا! تو واقعا گرگ آلفایی یا یه پیشی لوس؟

سهون به خودش اومد و تندتند صورتش رو پاک کرد. چنان شوکه شده بود که حتی درد قلبش رو فراموش کرد.

_تو... تو... اینجا..؟

_پیدا کردنت اونقدم کار سختی نبود.

جلو رفت و کنار سهون نشست:
_اوضاع احوالت چطوره؟

سهون با تمسخر خندید:
_خودت که میبینی! عالیم! نه جدا چطور فهمیدی کجام؟

_من از قبیله‌ی ماه ام محض اطلاعت! و میدونی که قبیله های ماه و خورشید چقد با هم صمیمی‌ان. تا اسمت رو آوردم بهم گفتن اینجایی.

Blackbirds (Completed)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin