a pure love

1.3K 371 51
                                    

بک با عجله وارد خونه شد و متوجه شد به طرز عجیبی دوتا رفیق مزاحمش اونجا نیستن ولی برای فکر کردن وقت زیادی نداشت. اون خون میخواست، اونم فوری و همین الان! به سرعت سمت آشپزخونه رفت و در یخچال رو باز کرد اما آه از نهادش بلند شد چون عملا هیچی اونجا نبود! با اینکه داخل یخچال کاملا واضح بود دو سه بار دیگه هم تمامش رو گشت و اونجا بود که فهمید واقعا همه‌ی خون‌هاش تموم شدن! آخرین باری که چک کرده بود سه چهارتا باقی مونده بود ولی مشخصا هیونگای لعنتیش تمومشون کرده بودن و عین خیالشونم نبود! به سمت هال رفت و روی مبل نشست. دستاش توی موهاش چنگ شد و چند دقیقه همونطوری موند...

"خیله خب بک.. تو که اینقد ضعیف نبودی! اونم یه خون مثل بقیه بود نباید اینقد بهش واکنش بدی که! آه نه لعنتی مثل بقیه نبود... نبود... بیون بکهیون احمق تو ظاهرا داری عشق واقعی رو تجربه میکنی چون خوناشاما فقط به خون کسایی که عاشقشونن این حس رو دارن! دفعه‌ی قبل با اینکه اون بوی هوس انگیز رو حس کرده بودم اما چنان ترس از دست دادنش رو داشتم که تونستم خودمو کنترل کنم اما اگه دفعه‌ی بعد نتونم چی؟ اگه بازم چنین اتفاقی بیوفته چی؟ اون همینجوریش هم به همه چی مشکوکه و فقط به یه تلنگر نیاز داره که بفهمه چیزایی که دیده بوده واقعی بودن! و حالا جدای از فهمیدنش اگه بهش صدمه بزنم چی؟ فاک... جدا دارم دیوونه میشم!"

همون موقع متوجه صدای قدم‌هایی از بیرون خونه شد و چند لحظه بعد رمز در وارد شد و سوهو و بعدم کریس وارد خونه شدن. ولی بکهیون حتی سرشو بالا نیاورد که ببینتشون اما سوهو تا دیدش به سرعت سمتش رفت و جلوش زانو زد،
_چی شده بکهیونا؟ قیافت چرا اینجوریه؟

کریس چندتا کیسه ای که دستش بود و بکهیون از بوش کاملا فهمید که چیه رو روی اپن گذاشت و با نگرانی روی مبل کنار بک نشست،
_باز چه دردسری درست کردی دردسر؟

بک چشماشو چرخوند و با صدای گرفته ای گفت:
_اول یکی از اون لعنتیا رو بهم بدین که دارم هلاک میشم!

سوهو اشاره ای به کریس کرد و اونم یکی از کیسه های خونی که چند دقیقه پیش از بیمارستان کش رفته بودن رو آورد و به بک داد و اونم به سرعت سر کشیدش و پشت بندش آهی از آسودگی کشید.

_خب بگو ببینم مشکل چیه؟

_شرط میبندم یه ربطی به سهونیش داره! این روزا تمام فکر و ذکرش اونه! میدونی که؟

کریس طعنه زد اما چشم غره‌ی سوهو ساکتش کرد.

_حق دارین بخواین مسخره کنین چون تمام این سالها خودم مسخره‌تون کردم! اما ظاهرا قلب سنگی بیون بک درگیر یه عشق حقیقی تخمی شده!

_چرا اینو میگی؟

_چون خون لعنتیش عملا منو دیوونه میکنه! میفهمی؟ همون حسی که شما به خون همدیگه دارینو بهش دارم! همین یه ساعت پیش نزدیک بود بهش حمله کنم! خدایا من چقد احمقم!

Blackbirds (Completed)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora