soulmate

1.2K 355 83
                                    

بقیه مسیر با صحبتای کوتاه و آهنگای coldplay که از ضبط پخش میشد گذشت و بالاخره توی پارکینگ دانشگاه بودن. جفتشون از دیدن اونجا لرزی به تنشون نشست! آخرین خاطره‌شون از اونجا چیزی بود که جفتشون میخواستن فراموش کنن اما به این زودیا امکان پذیر نبود پس سعی کردن نگاهشونو از درو دیوار اون پارکینگ نحس بگیرن و به سرعت از اونجا بیرون زدن. هنوز چند قدم از خروجی فاصله نگرفته بودن که سهون مچ بکهیون رو چنگ زد.

_صبرکن بک...

بکهیون با تعجب اول نگاهی به دستش و بعدم به صورت سهون که اخمی روش بود دوخته شد.

_چی شده؟

با دست آزادش چنگی توی موهاش زد:
_بکهیون... حس میکنم... حس میکنم اگه بریم تو حتما یه دعوایی چیزی درست میکنم..!

ابروهای خوناشام بالا پرید:
_وا چرا؟!

_میدونی که جدیدا اعصابم چقدر ضعیف شده. هنوز خوب نمیتونم خودمو کنترل کنم و میترسم... میترسم کاری که نباید رو بکنم!

_اصلا منظورت کیاست الان؟ با کی دعوات بشه؟

_اون... اون احمقایی که دائما چشمشون دنبالته... اونایی که دائما باهات لاس میزنن! نمیتونم تحمل کنم! نمیتونم واقعا...

بک مچش رو از حصار انگشتای قوی سهون جدا کرد و دستاشو دو طرف صورت سهون گذاشت.

_هی چشماتو ندزد، منو نگاه کن! ببین پسرخوب اونا دست خودشون نیس! این یه قانونه که طعمه به شکارچیش جذب بشه میفهمی؟ شاید اگه من یه ومپایر نبودم اونا هیچوقت نگاهمم نمیکردن!

_خب هرچی... فرقی نمیکنه... تو نمیفهمی یه چیزی درونمه که حتی با فکر بهشم دیوونه میشه و مدام بهم میگه نباید بذارم دست هیچکس بهت برسه. که اگه کسی نگات کرد باید چشماشو دربیارم یا اگه کسی بهت دست زد باید دستش رو بشکنم!

_خنگول اون چیز نیس! اون گرگته! من شاید حست رو نفهمم ولی درکت میکنم. میدونم چقد سخته با این تغییرات جدید کنار بیای...

_بک بیا... بیا برگردیم...

_هی آلفا! فکرشم نکن بذارم از درس و دانشگاهی که اینهمه براش زحمت کشیدی عقب بیوفتی!

_اما...

_اما نداره. خیله خب من نمیام خودت تنها برو. حالا همچین علاقه ای به کلاسا ندارم...

_بکهیون...

_برو دیگه بچه، بعدا میبینمت.

دیگه فرصتی به سهون که مستأصل توی جاش مونده بود برای حرف زدن نداد و عقب‌گرد کرد و به سمت ماشینش رفت. اینجوری نمیشد، باید فکری به حال سهون میکرد. باید از کسی کمک میخواست، اما کی؟ گرگینه های زیادی نبودن که تمایل به دوستی با یه ومپایر داشته باشن و بک هنوز موفق نشده بود یکیشون رو پیدا کنه. اما خب... حتما قرار نیست که آشنای خودش باشه! آره خودشه! باید از دوست کریس کمک میگرفت! خوب یادش بود که همیشه تعریف اون دختر رو میکرد و البته بک هم یه بار اتفاقی دیده بودش. باید زودتر دست به کار میشد و از کریس میخواست که دوستش رو واسه کمک خبر کنه...

Blackbirds (Completed)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin