I'm afraid

1.2K 380 67
                                    


خیلی دوس دارم نظرتونو راجب این پارت بدونم💖
.
.
.

ییشینگ تمام مدت با چشمای گشاد شده به حرفاشون گوش میداد. نمیتونست حرفایی که میشنوه رو هضم کنه! کشتن؟ جریان فاکی چی بود؟!

یکدفعه اون پسر، جلوی چشماش بکهیون رو روی زمین کوبید، سعی داشت دستش رو وارد قفسه سینه بک بکنه اما اون مقاومت میکرد و سعی میکرد از زیر دستش فرار کنه. همون لحظه به خودش اومد، باید بهش کمک میکرد! تا الانشم بیخودی معطل کرده بود.‌ یک نفس عمیق کشید و به اون سمت دوید، وقتی به بالای سرشون رسید کوله‌ش رو بالا برد و با قدرت توی سر اون پسر فرود آورد! انتظار داشت که اون با درد از روی بک بلند شه اما اون به طرز ترسناکی فقط گردنش رو به سمتش چرخوند و بدون اینکه چیزی بگه آروم بکهیون رو ول کرد و از جاش بلند شد. ییشینگ همین‌که نگاهش بهش افتاد توی جاش کپ کرد! چشمای سرخ و دندونای نیش بیرون زده‌اش تنش رو لرزوند! آب دهنش رو محکم قورت داد. همون موقع بکهیون که بالاخره خلاص شده بود به زور لابلای سرفه هاش داد زد:
_ییشینگ... فرار... کن!

ییشینگ قدمی به عقب گذاشت اما سان بلافاصله اون قدم رو جلو اومد و قبل از اینکه بذاره حرکتی بکنه گردنش رو گرفت و با تمام قدرت پرتش کرد و سر ییشینگ دقیقا به ستونی که اون سمت بود برخورد کرد و بلافاصله از هوش رفت.

بکهیون که کمی حالش جا اومده بود بلند شد و داد زد:
_ییشینگ نه! چه غلطی کردی کثافت؟

هکاری که خودت همیشه میگفتی... تلفات جانبی!

_آره اصلا من آشغال بودم! من همه کارای اشتباهو کردم! تو مثل من نباش! بذار کمکش کنم!

_اوه نه عزیزم... تو همین الانشم داری اکسیژن اضافه مصرف میکنی!

دوباره به بکهیون حمله کرد. خوناشام کم سن‌تر تمام تلاششو میکرد ضرباتش رو دفع کنه اما تمرینایی که سالها کرده بود کمکی نمیکرد چون سان هم از اون قویتر بود و هم سالهای بیشتری تمرین حرفه ای کرده بود. به علاوه اون عطش انتقام رو توی وجودش داشت و بنظر نمیرسید هیچ چیز بتونه جلوشو بگیره! بالاخره ضربه‌ی محکمش به سینه بکهیون برخورد کرد و چند متر اون طرف تر روی زمین افتاد. سان با سرعت خوناشامیش توی یک ثانیه بالای سرش رسید.

خم شد توی صورتش:
_تلاش خوبی بود بیون بکهیون! اما بی فایده!

چشمای بکهیون به نیشخندش افتاد. توی یک لحظه بنظرش رسید که زندگیش تموم شده. با خودش فکر کرد که این اصلا پایانی نبود که انتظارشو داشت! هیونگاش، سهون، چه بلایی سر اونا میومد؟

انگار دیگه کاری از دستش برنمیومد پس چشماشو بست و منتظر مرگش موند. چند ثانیه گذشت اما اتفاقی نیوفتاد تا اینکه یکدفعه جسم سنگینی روش افتاد! با تعجب چشماشو باز کرد و اولین چیزی که دید صورت شوک زده‌ی سهون بود. در یک لحظه دید که چشماش به زردی درخشید و اون رو وحشت زده کرد! بکهیون سریعا جسد سان رو از روی خودش کنار زد و روبروی سهون که روی زانوهاش نشسته بود، زانو زد.

Blackbirds (Completed)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt