my hyun

1.6K 433 90
                                    

خیلی دوست دارم نظراتتونو بدونم و وت هم یادتون نره گلای من💗
از الان به بعد میریم که فلش بک هایی به گذشته داشته باشیم و کمی کنجکاوتون کنیم.
لازمه ذکر کنم که وویانگ و سان از گروه ایتیز هستن...
*
*
*

به جز چند بار که بکهیون میپرسید باید به کدوم طرف بپیچه دیگه صحبتی بینشون رد و بدل نشد تا اینکه ماشین جلوی خونه‌ی نُقلیشون متوقف شد.

سهون نگاه قدردانی بهش انداخت،
_خیلی ممنونم. بابت همه چیز. امیدوارم بتونم جبران کنم...

وقتی جواب یا حتی نگاهی از بکهیون دریافت نکرد کمی سرشو خم کرد و پیاده شد. همین که درو بست ماشین با سرعت از جا کنده شد. سهون آهی کشید و کلید رو توی در انداخت و وارد شد. به نظر میرسید همکلاسی محبوبش ازش متنفر بود! خب شاید هیچکی ازش خبر نداشت و حتی پیش دوست صمیمیش ییشینگ هم انکارش میکرد اما خب خودش که میدونست همیشه چقدر اون پسر ریزه میزه رو تحسین میکنه. اون پوست گچی و چشمای عجیبش. اونطوری که با غرور بین مردم راه میرفت که انگار همه‌ی تحسین هاشون چیزیه که لایقشه!

تنها کاری که سهون توش خوب بود درس خوندن و نمره های خوب گرفتن بود اما بکهیون برعکس اون توی همه چیز خوب بود. توی همه‌ی کارهای باحال نه چیزای مسخره‌ی حوصله سربری مثل خر زدن! سهون آرزو داشت یه روز بتونه مثل اون اینقد جذاب باشه! ولی فقط... فقط آرزشو داشت! میدونست پسری مثل اون برای هیچکس جذاب نیست...

با شونه های پایین افتاده به هال خونشون قدم گذاشت و اولین کاری که کرد سر زدن به اتاق بابابزرگش بود. بعد از ازدست دادنِ ناگهانی پدر و مادرش توی بچگی تنها کسی که براش مونده بود اون بود و از هیچکاری براش فروگذار نمیکرد.

همینکه درو باز کرد پدربزرگش رو دید که روی تختش نیم خیز شده و بادیدنش گفت:
_اوه سهونا خوب شد اومدی. کمکم کن یه دست به آبی برم.

سهون با لبخند سری تکون داد،
_چشم‌.

جلو رفت و عصا رو به یک دستش داد و بازوی دیگش رو محکم گرفت و تا دم دستشویی هدایتش کرد و همونجا منتظر موند تا در باز بشه و دوباره تا اتاقش کمکش کرد،
_بهتره یکم دیگه بخوابید. هنوز برای بلندشدن خیلی زوده.

_حتی اگه نخوامم اون قرصای لعنتی نمیذارن بیدار بمونم...

سهون پتو رو روش مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت. خودش هم به شدت احساس خستگی و همینطور تشنگی عجیبی میکرد. بعد از اینکه یه لیوان آب خورد به اتاقش رفت و روی تخت دراز کشید. انگار اون لیوان آبی که خورده بود هیچ تاثیری نداشت و بیشتر تشنه‌ش کرده بود! تصمیم گرفت اهمیت نده و بعد از چند بار غلت زدن بالاخره به خواب رفت...

Blackbirds (Completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora