pain in the heart

1.1K 342 85
                                    

شیر آب رو باز کرد و چندمشت آب توی صورتش ریخت، از فکر اینکه قراره بقیه‌ی عمرشو تظاهر کنه داشت دیوونه میشد! چطور قرار بود با چان کنار بیاد و اجازه بده مثل قدیم لمسش کنه؟ البته مهم نیست، اینکه چه بلایی سر خودش میاد اصلا مهم نیست! سهون ارزششو داشت، اینو بهش بدهکار بود بعد از اینکه زندگی آرومش رو نابود کرد!

چند دقیقه‌ی دیگه هم توی دستشویی معطل کرد و بعد از اینکه به این نتیجه رسید زیادی اون تو مونده آروم دستگیره رو چرخوند و بیرون رفت. خونه‌ی بکهیون اونقد بزرگ نبود و با وایستادن توی یک نقطه میتونستی همه جای خونه رو ببینی و توی اون لحظه تا از سرویس بیرون اومد نگاه چان روش قفل شد. نفس عمیقی کشید، باید این اضطرابشو کنار میذاشت. قدمی به جلو برداشت که همون لحظه در خونه باز شد و هیونگاش وارد شدن! توی عمرش اینقد از دیدنشون خوشحال نشده بود! عملا از اون موقعیت خجالت آور نجاتش داده بود و البته که چان با نگاهش نزدیک بود تیکه تیکه شون کنه! سوهو و کریس نگاه مشکوکی بهشون کردن، جو خونه عجیب غریب بود و معلوم بود اتفاقی افتاده. سوهو زودتر دهن باز کرد:
_کی برگشتی چانیول؟

_یه ساعتی میشه.

_کجا بودی؟

_بازجوییم میکنی؟

_اووم یه همچین چیزی.

اخمای چان توهم رفت و تا اومد جواب سوهو رو بده بکهیون پیش دستی کرد و خودش و همه رو راحت کرد:
_ما دوباره باهمیم!

_حالا چه ربطی به... صبرکن ببینم... چی؟!

کریس و سوهو با دهنای باز نگاهشون میکردن و انگار بک به زبون فضایی‌ها حرف زده باشه متوجه نشدن چی میگه!

این بار کریس به حرف اومد:
_با همین... یعنی... یعنی چی؟

اصیل از جاش بلند شد و همینطور که به سمت بک میومد جواب داد:
_یعنی بکهیون الان دوست پسر منه! واضح بود؟

منتظر جوابی از سمت اونا نشد و مچ بکهیون رو گرفت و به سمت اتاقش کشید. بک چشماشو روی هم فشار داد، ظاهرا راه فراری نبود و رسیدن هیونگاش قضیه رو فقط چند لحظه به تاخیر انداخت. استرس بک از این بود که اون خوناشام اصیل رو از بر بود و میدونست چان توی اون لحظه ازش چی میخواد. اون میخواست همه جوره ازش مطمئن شه و ثابت کنه تمام و کمال مال اونه و اینو از خوابیدن باهاش شروع میکرد! نگاه دلتنگ و تشنه‌ش اینو کاملا اثبات میکرد!

حتی در اتاق کامل بسته نشده بود که چان به دیوار کوبوندش! توی فاصله‌ی یک سانتیش با اون چشمای قرمز وحشی نگاهش میکرد و منتظر کوچکترین مخالفتی از جانب پسر روبروش بود! بک سالها با تظاهر کردن خو گرفته بود و میتونست حفظ ظاهر کنه اما خودش از دلش باخبر بود. تمام اجزای بدنش فریاد میزدن که باید از اون مرد فاصله بگیره به خصوص که حالا یه جفت داشت! نگاه چان از چشماش کنده شد و روی لباش افتاد، سرش جلو رفت تا فاصله رو از بین ببره و خدا میدونست که چقد دلتنگ اون لبای عسلی بود! تقریبا یک نفس مونده بود تا لباشو لمس کنه که یکدفعه بکهیون بی اراده سرشو چرخوند و لبای چان روی گونه‌ش فرود اومد! نفس بک از این عکس العمل ناخوداگاهش توی سینه حبس شد، جرعت چرخیدن و دیدن صورت اصیل رو نداشت! همون موقع یه فکر مثل برق از سرش گذشت و بدون اینکه وقت رو تلف کنه اون فکرو عملی کرد. بدون اینکه به صورت چان نگاه کنه به سرعت سرشو توی گردن پسر بلندتر فرو کرد و شروع به مکیدن و بوسیدن پوست گردنش کرد. به وضوح حس میکرد چانیول توی جاش خشک شده! مسلما انتظار این حرکتو ازش نداشت! لعنتی به قلبش که هرلحظه فشرده تر میشد فرستاد و حرکاتشو سریع تر کرد. باید حواس چان رو از اون حرکت احمقانش پرت میکرد. میدونست لحظه‌ای که صورتشو برگردوند چقد میتونست چانیول رو وحشی کنه! طولی نکشید که نقشش جواب داد و حالا سر چان بود که توی گردنش فرو میرفت و وحشیانه میبوسیدش طوری که بک حس میکرد الانه که پوستش کنده بشه! نفس حبس شده‌ش رو مخفیانه بیرون داد. اون اصیل هیچ جوره نمیتونست ازش بگذره! اینو یاد گرفته بود...

Blackbirds (Completed)Where stories live. Discover now