۹. وصالی دوباره (۲)

5 2 0
                                    

مینگوک بعد از زمانی که در ساحل نشسته بود بلند شد و به سمت مقر پدر رفت. آثاری که در شن ها به جا مانده بود این را تأیید میکرد. "مادر، فرشته، هیچ..."روی شن ها طوری حک شده بود که حتی قوی ترین طوفان های زندگی نمیتوانست آن را بشوید. داخل شد و مستقیم به سمت اتاق مشاور رفت. مشاور بیدار بود یا نبود به هر حال چراغ های دفترش را خاموش کرده بود. احساسات مینگوک بهم ریخته بود. از فهمیدن گذشته ی مادرش ضربه ی بزرگی خورد که پیدا شدن یه جین آن را خنثی میکرد. باید خوشحال میبود یا ناراحت؟ جدی داخل اتاق مشاور رفت و چراغ را روشن کرد. سونگ جه که روبه مینگوک نبود با چشمان باز در تخت اش دراز کشیده بود. نشست و به مینگوک نگاه کرد. مینگوک قدم هایش را به سختی به سمت او برمیداشت. کنار تخت او ایستاد. مشاور به او نگاه کرد. مینگوک مقابل او روی زانو هایش افتاد. سونگ جه نگران شد و خواست تا او را بلند کند که مینگوک چشمانی که جدیت را مقابل بغضش میکشید به سمت او گرفت.
- مشاور چرا منو فرستادی پیش لیدی کیلر؟
- چرا چی شده مگه؟ حالت چرا خرابه؟ رنگ و روت پریده، سردی. همه ی شبو بیرون بودی؟
مینگوک دهانش را که ناراحتی از آن لبریز بود بست و لبانش را بهم فشار داد و با صدایی که میلرزید او را تهدید کرد.
- مشاور خودتو تبرئه نکن. پدرم همه چیو بهم گفت. تو هم قطعا میدونستی که مادرمو اون آورده. باید همین الآن دلیل کارتو توضیح بدی.
- مینگوک من بخاطر مادرت این کارو کردم.
- چی؟ چطور به خودت اجازه میدی اینو بگی؟
گرگینه بلند شد و سونگ جه را به دیوار پشت سرش چسباند.
- مادرت میخواد همیشه تو رو ببینه. باید میفرستادمت پیش لیدی کیلر که به بهانه ی ویروس هر دفعه بیای اینجا.
- مادرم که منو نمیبینه.
- تو اینجور فکر میکنی.
مینگوک عقب رفت. صورتش را با دستانش پوشاند. هیچ راه حلی به ذهنش نمیرسید که ذهن آشفته اش را سر و سامان دهد.
- مشاور؟
- بله.
- بعنی باید باور کنم که مادرم هم... از هموناس؟
- از چیا؟ مادرت یه فرشته اس، اگه منظورت...
- پس پدرم...؟
- فکر کنم دروغ شنیدی. تنها کسی که مادرتو تو دستاش گرفته، پدرته. پدرت اولین و آخرین کسیه که باهاش بوده. پدرت اذیتت کرده. مینگوک مادرت کاملا پاکه.
مینگوک نفس عمیقی کشید. سونگ جه او را بغل کرد. گرگینه خواست مادرش را ببیند. بلند شد. تعظیم کرد و رفت. پشت در اتاق مادرش نشست. باز گریه میکرد. گرگینه با صدای مادر گریه کرد ولی به قدری از مادرش خجالت میکشید که جرأت نداشت بلند گریه کند. اگر صدای بلند گریه اش برای مادرش اعتراضی محسوب میشد مینگوک دیگر نمیتوانست خود را فرزند فرشته ای بداند. مادرش مستحق نبود این همه عذاب را تحمل کند. بعد از چند دقیقه ای صدای مادرش را دیگر نمیشنید. به نظر می آمد مادر آرام شده بود. ناگهان صدای قدم های مادر به در نزدیک میشد. مینگوک خواست تا قبل از اینکه مادر بیرون بیاید از جلوی در برود. دردی که مادرش با دیدن او بعد از ملحق شدن به لیدی کیلر میکشید او را شرمنده تر میکرد. مادر در را باز کرد تا بیرون برود و هوای بیرون از قفس را استشمام کند. خانم لی در را باز کرد. مینگوک مقابل در زانو زده بود. مادر روبه روی او نشست.
- پسرم اینجا چی کار میکنی؟ چقدر سردی! پاشو پسرم. پاشو پتویی بهت بدم. بیا.
- مامان؟
خانم لی خندید و اشک های شوق از چشمانش سرازیر شد. پسرش را در آغوش کشید.
- جانم پسرم؟
- چرا پسر بی لیاقتی مثل منو دوست داری؟ من باید بمیرم که انقدر اذیتت میکنم.
- نه پسرم اینا چیه میگی؟ من همیشه بهت افتخار میکنم.
- مامان منو می بخشی؟
- اگه نبخشمت دیگه دلخوشی ای ندارم. تو باعث میشی که لبخند رو لبم بیاد.
- من خیلی بدم...
مینگوک خواست تا مانند کودکی اش، مانند زمانی که از هیچ چیز خبر نداشت، مانند دورانی که تنها مادرش هم صحبتش بود، مانند روزگاری که "مادر" همه چیز بود گریه کند. دستانش را دور کمر مادر حلقه کرد و بلند گریه کرد. مادرش بعد از مدت زیادی باز صدای اعتراض پسرش را میشنید. خوشحال بود.
یونگ شیک به خانه رسید. پدر غذا میخورد. یونگ شیک به آشپزخانه رفت و کنار او روی صندلی نشست. چراغ ها خاموش بود. بعد از رفتن هر دو بانوی این خانه کسی اهمیت نمیداد خانه در چه اوضاعی باشد. یونگ شیک و پدر از صبح زود تا آخر شب بیرون بودند و تمام ثانیه هایی که میگذشت برای پیدا کردن یه جین صرف میشد. خانه اصلا وجود افراد را در درون خود احساس نمیکرد.
- من اومدم. پدر خسته نباشین.
- ممنون. امروز زود اومدی.
- آره یه چیزی پیش اومد زودتر اومدم. پدر یه چیزی ازتون میخوام.
- چی؟
- میخوام یه مدت تحت تعقیب نباشم.
- چرا؟
- میخوام یه کاری کنم. فکر کنم دیگه خیلی به پیدا کردن یه جین نزدیک شدم.
- بدون کمک پلیس میخوای چی کار کنی؟ چرا فکر میکنی تنهایی از پسش برمیای؟ میخوای پزشو به من بدی؟
- نه پدر من فقط...
پدر چوب های غذا خوری اش را روی میز کوبید و بلند شد.
- نمیشه. من باید بدونم کجایی و چی کار میکنی. به کارت همینجوری که بوده ادامه بده.
پدر برای اولین بار او را تنبیه نمیکرد ولی این جمله خنده ی یونگ شیک را نابود کرد. یونگ شیک حتی فرصتی پیدا نکرد تا برای پدرش توضیح دهد که چه اتفاقی افتاده بود. به این فکر افتاد تا با همکاری مینگوک به دنبال یه جین برود. هر اتفاقی که می افتاد پدر و پلیس نباید در این ماجرا دخیل میشدند وگرنه جان یه جین را دیگر نمیتوانست تضمین کند. یونگ شیک میخواست به محتاط ترین روشی که میشد پیش برود. بعد از اینکه دوش گرفت و در رختخواب رفت به قابی که عکس خودش و خواهرش بود نگاه کرد. در نور مهتاب برق میزد.
صبح روز بعد وایولت به مقر رفت. معاون در مقر نبود بخاطر همین سوبین نگران دیده شدنش نبود. پشت در دفتر رئیس ایستاد. کمی با خود فکر کرد و نفس عمیقی کشید. مطمئن شد که میخواهد حتما این کار را بکند. به نگهبان گفت تا برای ورودش از رئیس اجازه بگیرد. رئیس اجازه داد و در برای وایولت باز شد. داخل رفت و در را پشت سرش بستند. رئیس روی صندلی های کنار پنجره نشسته بود، عینک سایه ی کتاب را در خود داشت. بخار فنجان چای جلوی اسم کتابی که میخواند را میگرفت. رئیس به سمت او برنگشت. خیلی عجیب بود که رئیس به کاپو اجازه ی ورود داد. یه جین به بازار رفته بود بنابراین یوچان که خود را بیکار تصور میکرد به کاپو یا هر کس دیگری بود هم اجازه ی ورود میداد. سوبین با دیدن یوچان پیش خود فکر کرد که رئیس حتما شخصی بسیار مغرور و خودخواه است.
- بله.
- رئیس ازتون اطلاعات میخوام.
- چه اطلاعاتی؟
یوچان کمی از چای را نوشید و فنجان را آرام سرجایش گذاشت.
- هر چی که در مورد معاونتون میدونین.
یوچان کتاب را بست و عینکش را روی آن گذاشت.
- دارک سول؟ از کی تا حالا کاپو ها جاسوسی معاونشون رو میکنن؟
- جاسوسی نیست. من به معاون احتیاج دارم ولی اگه هیچی ندونم خیلی کند به سمتش پیش میرم. نمیخوام زمان بیشتری از دست بدم. احساس میکنم تا همین الآن هم خیلی دیر شده.
یوچان سخنان جدیدی میشنید. کنجکاو شد و با دست به او اشاره داد تا مقابل او بنشیند. سوبین نشست.
- منظورتو نمیفهمم.
- رئیس میخوام با معاون رابطه داشته باشم، خیلی چیز عجیبیه؟
یوچان خندید.
- نه عجیب نیست. محاله.
- من ممکنش کردم ولی از اینجا به بعدش که سخت تره به کمک افرادی که بهش نزدیکن احتیاج دارم.
- چرا سراغ صبور نرفتی؟
- نمیخوام هیون سونگ بفهمه.
یوچان با شنیدن اسم برادرش تعجب کرد. باید به وایولت که انگار افسانه میگفت اعتماد میکرد. مثل اینکه واقعا سوبین میتوانست به معاون نزدیک شود.
- چی میخوای بدونی؟
- هر چی که میدونین.
- از کجا بدونم راست میگی؟
در دفتر باز شد و سم شیرین داخل آمد. یه جین تا به حال سوبین را ندیده بود. ترسید. فکر کرد نکند که وایولت قصد داشت جای او را بگیرد. مدتی بود با ایکس ری در ارتباط نبود. "برای او جانشین گذاشته بودند؟ یعنی کارش را به خوبی انجام نداده بود؟ یونگ شیک! مینگوک! بلایی که به سر آنها نیامده بود، مگر نه؟" یه جین در را بست و به سمت یوچان آمد. یوچان لبهایش را بوسید. یه جین کت بلندش را درآورد و به چوب لباسی آویزان کرد.
- یوچان چای برات بریزم؟
- نه یه جین. چرا به گلایی که کاشتی سر نمیزنی؟
یه جین به یوچان خیره شد. سوبین از رفتار یه جین متعجب شد. سوبین عشقی در چشمان یه جین احساس نمیکرد. احساسی که یه جین در فضای اتاق درست کرده بود شیرین نبود و بیشتر یوچان را معذب میکرد. وایولت خواست تا نظریه اش را امتحان کند. پایش را روی پایش گذاشت و دستش را که روی میز تکیه داده بود زیر چانه اش گذاشت و لبخند دلبری برای یوچان به نمایش گذاشت. صدایش را به بهتری وجهی که میتوانست زیبا کرد.
- بهم اعتماد کن.
چشمک زد. یوچان به او نگاه کرد سپس به سمت یه جین برگشت.
- یه جین نمیخوای بری؟ گلا پژمرده میشن.
- من رفتم عزیزم.
یه جین بیرون رفت. قلبش را در دستش گرفته بود. منتظر شد تا بعد از اینکه سوبین از اتاق بیرون رفت او را بازجویی کند. وایولت دوباره به حالت اولیه ی خود برگشت.
- رئیس منتظرم.
- باشه برات میگم.
" روزی مانند هر روز معمولی در باغ اطراف مقر پدرم مشغول بازی بودم. خاکی که مادرم برای کاشت گیاهان از زمین بیرون میکشید خیس میکردم و همیشه سعی داشتم تا مجسمه های زیبایی که در ذهنم تصور میکردم بسازم. با اینکه اکثر اوقات موفق نمیشدم ولی باز برای من لذت بخش بود تا در فضایی باز تفریح کنم. احساس خوبی داشتم که پدرم مرا از پنجره نگاه میکرد و میخندید و مادرم در کنارم مشغول به کار خود بود. با اینکه مرا در عالم خود تنها میگذاشت ولی در کنار او بودن احساس خوشی را در دلم بیشتر میکرد. سروصدایی در ورودی مقر بوجود آمده بود. برگشتم تا ببینم جریان چیست. حدس میزدم تا باز خائنی به مقر آورده بودند ولی با کمال ناباوری دیدم پسری که کمی از من بزرگتر بود به داخل میکشیدند. به نظر نمی آمد از خانواده ی ما باشد. او را تا به حال ندیده بودم. پسر تقلا میکرد و میخواست تا خود را از دست سربازان کاپوی محبوب پدرم، کال می وان، رها کند. طوری که داخل می آمد حدس میزدم که تمام خانواده را نفرین میکرد خصوصا سونگ یون را. او را به سالن نمیبردند و مستقیما به سمت دفتر پدرم میرفتند. کنجکاو شدم. از جایم بلند شدم و به اتاقم رفتم. دست هایم را شستم و لباسم را عوض کردم. خواستم تا در جلسه ای که پدرم با او داشت حتما شرکت کنم. به سرعت خود را به دفتر پدرم رساندم و داخل رفتم. پسر را به صندلی بسته بودند. سرش را پایین انداخته بود. به نظر از تقلا های خود خسته شده بود. موهایش که از خون و عرق خیس بود جلوی صورتش را می پوشاند. کنار پدرم ایستادم.
- پسر باید پیش ما بمونی.
پسر جواب نمیداد ولی مشخص بود که دلش آرام و قرار نداشت . میخواست تا مانند بمب ساعتی منفجر شود.
- ببرینش ادبش کنین.
دست های او را باز کردند و خواستند او را ببرند که دونفری که مسئول بردن او بودند کنار زد و خواست تا به پدرم حمله بیاورد که نگهبانان جلو آمدند و او را محکم گرفتند. هنوز نمیتوانستم صورتش را واضح ببینم.
- ببین عمو من اینجا نمیمونم. تو نمیتونی منو به زور نگهداری!
پدرم سیلی ای نثار او کرد. به خود لرزیدم.
- چرا میتونم چون از این به بعد عموت نیستم و رئیستم و تو باید از دستورات من پیروی کنی. ببرینش!
او را بیرون میکشیدند و میبردند. نگران او شدم.
- پدر اون کیه؟
- سعی کن بهش نزدیک بشی. باید راضی بشه اینجا بمونه.
- چرا؟
- چون من به پدرش دینی دارم که نمیشه جبرانش نکنم. پدرش کشته شده بنابراین باید برای پسرش جبران کنم. چون سرپرستی نداره من سرپرستیشو قبول میکنم. از این به بعد برادرته باهاش خوب رفتار کن. فهمیدی؟
- بله پدر.
- برو مادرتو صدا کن بیاد. مادرت حالا مادر اونم هست.
- چشم.
بیرون رفتم و خواستم به باغ بروم، جایی که مادرم هنوز مشغول بود. به کار های پدرم عادت داشت و بخاطر همین توجهی به اتفاقات مقر نداشت. بین راه ایستادم نمیتوانستم جلوتر بروم. خیلی صحنه ی دلخراشی بود. پسر را با تمام زور کتک میزدند. احساس میکردم اگر کاری انجام ندهم او را میکشند ولی جرأت پیدا نکردم مانع کار آن ها شوم. برگشتم که مادرم را پیدا کنم ولی قبل از آن نگاه پسر در چشمان من مانند سوزنی تا عمق احساساتم فرو رفت. خواستم به او به او بفهمانم که برای او نگران و ناراحت هستم ولی هیچ راهی برای این کار نداشتم. دویدم و از آن جا دور شدم تا بیشتر خود را سرزنش نکنم. مادرم را یافتم و او را به ملاقات پدر فرستادم. بعد از ساعتی که پشت نرده ها و درختانی که هنوز بلند قد نبودند قایم شده بودم ترسم را فرو خوردم تا باز به سراغ پسر بروم. از پشت دیوار ها آرام رفتم تا صدای پاهایم را که روی برگ های خشک میگذاشتم به گوش او نرسد. درختان آن روز تعداد زیادی از برگ های خود را از دست دادند. به نظر می آمد به حال او گریه کرده بودند. از پشت دیوار به او نگاه کردم. تمام صورتش زخمی بود و از آن جایی که حسابی او را زده بودند دیگر توان بلند شدن نداشت. زیر آسمان دراز کشیده بود و من فقط حرکات شکمش را میدیدم که نفس میکشید. او را زده بودند تا آرام بگیرد و مطیع شود. کار همیشگی ما بود ولی برای این شخص جدید احساس بدی داشتم. به نظرم حقش نبود. او را روی زمین کشیدند و بردند. در زیر زمین ساختمان او را به ستونی گره دادند و دهانش را بستند. منتظر شدم تا همه ی کاپو ها از مقر بروند و پدر و مادرم بخوابند. نگران مشاور نبودم چون کاری به کار من نداشت. به زیرزمین رفتم و چراغی روشن کردم. پسر سرش را پایین انداخته و زیر پایش خون جمع شده بود. کمی جلوتر رفتم و به زخم هایش نگاه کردم. خونریزی بند آمده بود. خوشحال شدم. میترسیدم در اثر خون زیادی که از دست داده بود جانش را از دست بدهد. خم شدم تا صورتش را ببینم. چشمانش باز بود و داشت زیر پایش را نگاه میکرد. برخلاف تازه کاران اصلا نمیترسید و نمیلرزید. چسب را از روی دهانش برداشتم.
- سلام، خوبی؟
اصلا حرف نمیزد. حتی به من نگاه نمیکرد.
- من اسمم یوچانه. میشه اسمتو بدونم؟ چند سالته؟
سرش را بلند کردم. کنجکاو بودم او را واضح ببینم. موهایش را از روی صورتش کنار زدم. چشمان تیز و خوش فرمی داشت. میتوانستم نگاه جذابی که از این چشمان ساطع میشد تصور کنم. حسودی کردم ولی به قدری نبود که نگرانی و خیر خواهی ام را ببلعد.
- باهام حرف نمیزنی؟ باور کن کاری باهات ندارم. برای جاسوسی و به دستور کسی هم نیومدم. فقط خواستم ببینم چطوری. نگران بودم کشته نشی.
- خیلی عادیه برات دیگه مگه نه؟ تو هم دست کمی از این قاتلا نداری. فیلم بازی کردنت هم خوبه ولی قبل از اینکه به لیست کسایی که میخوام ازشون انتقام بگیرم اضافه کنم گمشو.
- نمیرم. دلم میخواد دوستت باشم.
پیش پای او نشستم.
- الآن لباست کثیف میشه. پاشو تا خون به لباست نرسیده.
- نمیخوام. تو مهم تری.
کمی به من خیره شد.
- هنوز به پای پدرت نرسیدی. فک کنم سیزده، چهارده سالته.
- آره! از کجا فهمیدی؟!
- معصومیت خودتو حفظ کردی. خیلی جالبه. کوچولو برو پیش مامانت... از این چیزا دور بمون.
- چرا بهم میگی کوچولو؟! مگه از من بزرگتری؟ نمیشه از این چیزا دور بمونم. پدرم میخواد که من حتما جانشینش بشم.
- تو هم تو این بازی کثیف درگیر شدی پس.
- میخوای چیزی برات بیارم؟
- آب بیار اگه نمیکشنت.
خندیدم و رفتم تا برای او آب بیاورم. قبل از اینکه باز به زیرزمین برسم به یاد آوردم که دست های او بسته بودند. برگشتم تا راهی برایش پیدا کنم ولی بی نتیجه بعد از چند دقیقه پیش او برگشتم. با پای خود در خونی که جریان خود را از دست داده بود میکشید. جلوتر رفتم و لیوان را به او نزدیک کردم. با اینکه تا آن موقع چنین کاری انجام نداده بودم ولی سعی خود را کردم تا به بهترین شکلی سیراب شود و خیلی احساس ناراحتی نکند. لیوان را در چشم برهم زدنی خالی کرد. خیلی غصه ی او را میخوردم.
- بازم بیارم؟
- نه اگه قرار باشه فردا هم کتک بخورم ترجیح میدم شکمم خالی باشه.
- اگه باهاشون کنار بیای دیگه کتک نمیخوری.
- چطور انتظار داری با قاتلای پدرم کنار بیام؟
نگاه جدی و لحن تندش با اینکه آرام حرف میزد تا کسی متوجه نشود مرا از حرف خود هزار بار پشیمان کرد. کمی سکوت کردم و همان جایی که نشسته بودم نشستم و لیوان را کنار خود گذاشتم.
- نگفتی اسمتو.
- هیون سونگ. هیجده سالمه... واسه همین گفتم کوچولو، ناراحت نشی.
- نمیشم. با من دوست میشی؟
- خیلی کوچولویی. تو از دنیای من چی میفهمی؟
- سعی میکنم بفهمم. خواهش میکنم رد نکن. من بچه تکم، همیشه تنها بودم. میخوام مثل برادرم باشی.
- بهتره از دنیای من چیزی ندونی ولی اگه انقدر اصرار داری باشه، منم سعی میکنم. حالا هم دیگه برو. خطرناکه پیش منی. دهنمم ببند... لطفا...
با اینکه این کار را دوست نداشتم ولی بلند شدم و دهانش را با همان چسب بستم. روی شانه اش زدم. سرش را تکان داد و بیرون رفتم. هیون سونگ از همان لحظه ی اول به دلم نشست.
صبح روز بعد با صدای هایی که از حیاط پشتی مقر می آمد بیدار شدم. اتاقم پنجره ای رو به حیاط پشتی داشت. بلند شدم و پتو را انداختم. همانطور که به سمت پنجره میرفتم چشمانم را می مالیدم. با دیدن حوادث بیرون خواب تماما از چشمانم رخت بربست. هیون سونگ را باز کتک میزدند. بی حال روی زمین افتاده بود. سونگ یون او را با یقه اش بلند میکرد و باز مشت میزد. سریع لباس هایم را عوض کردم تا به سمت او بدوم. نمیتوانستم بگذارم مانند روز قبل بشود. باید او را نجات میدادم. در اتاقم را باز کردم و دویدم. روی میله های پله پریدم و سر خوردم، نمیشد زمانی برای پایین آمدن از دست داد. همانطور که به سمت او میدویدم پدرم و مادرم را دیدم که آنجا حضور داشتند. مادرم نگاه نمیکرد، دلش را خوش نمی آمد. پدرم بی تفاوت به کار زیردستان خود نظارت میکرد. به یاد دارم که به اینکه دستانش را در جیب هایش داشت در دلم ایراد میگرفتم. جلوی سونگ یون پریدم و به ناچار ضربه ی اول را هم خوردم.
- تو اینجا چی کار میکنی؟ بیاین ببرینش.
- نه نمیشه! من نمیرم! تو اجازه نداری برادرمو تا این حد بزنی!
شاید کلمه ی "برادر" بود که همه را به چند لحظه سکوت واداشت، چند لحظه تعجب و شگفتی.
- ببین پسر من برام مهم نیست پسر رئیسی. اگه مانع کارم بشی تو رو هم میزنم.
- بزن! بزن خب منتظرم!
میترسیدم ولی نمیخواستم بیشتر از چیزی که بود به هیون سونگ آسیبی برسد. به هیون سونگ نگاهی کردم. به من نگاه میکرد. چشمانش خیس بود. آدمیزاد تا جایی تحمل درد را دارد. به این فکر میکردم که میتوانم برای او بدل تازه نفسی باشم. کال می وان جلو آمد تا من را هم با او کتک بزند. روی هیون سونگ را پوشاندم تا بیشترین فشار روی من باشد. چشمانم را محکم بستم تا چیزی نبینم. سونگ یون مرا پرت کرد و چندین ضربه زد. میزد بدون اینکه فکر کند کجا و با چه قدرتی میزد. اصلا به این فکر نمیکردم تا از این مهلکه چگونه جان سالم به در ببرم. آنچه فکرم را کاملا اشغال کرده بود تصور دردهایی بود که هیون سونگ متحمل شده بود. ناگهان وزن سنگینی روی خود احساس کردم. چشمانم را باز کردم و دیدم که هیون سونگ برای ضربه های کال می وان سپر شده بود. با دهانی که از آن خون می آمد خندید. دست های گرمش را روی شانه هایم گذاشته بود.
- تمام صورت جذابت زخمی شد کوچولو. نباید میپریدی جلوش.
چند دقیقه بعد پدرم به کال می وان اشاره داد تا عقب بایستد.
- کال می وان کافیه. از فردا میخوام معلمش باشی.
- مطمئنین رئیس؟ فکر کنم هنوز جا داره.
- نه دیگه کافیه. بریم. آفرین یوچان.
پدرم و افرادش رفتند. هر کدام به هیون سونگ که روی زمین ولو شده بود میرسید برای بار آخر او را میزد. دستی به صورتم کشیدم. آنچه فکر میکردم عرق باشد خون بود که تمام صورتم را خیس کرده بود. به جانب هیون سونگ رفتم.
- خوبی برادر؟
- واقعا باورت شده؟
- چرا نه؟
- نگاه کن چه بلایی سر صورتت آوردی. هنوز زوده برات.
- اینا رو ولش کن، بیا بریم زخماتو ببندیم.
- به نظرت الآن من جون دارم راه برم؟ بذار همین جا انقدر خون ازم بره تا بمیرم.
- اونوقت کی میخواد از قاتلای پدرت انتقام بگیره؟
کمی به من نگاه کرد و صورتش را از من برگرداند. دستش را که کبود بود با زحمت مقابل دهانش آورد. احساس کردم بغض کرده بود. مادرم که بعد از دور شدن پدرم و افرادش به سمت ما آمد کنار ما روی زمین نشست.
- پسرم خوبی؟ ببینم صورتتو! چرا این کارو کردی؟ بیا بریم زخماتو دکتر ببینه. پاشو.
- نه مادر منو بدون برادرم هیچ جا نمیرم. هیون سونگ پاشو بیا.
هیون سونگ بغضش را قورت داد و خواست تا حالت طبیعی خود را حفظ کند. برگشت و رو به مادرم کرد.
- مادر روی زمین نشینین. لباستون گلی و خونی میشه.
به سبزه هایی که زیر پاهایمان له شده بود نگاه کردم. قرمز بودند. مادرم دستی به صورتش کشید. او را کشیدم و بلند کردم. به خود تکیه دادم. احساس میکردم نقطه ای روی بدن او نبود که درد نداشته باشد. مادرم دستمال پارچه ای اش را درآورد و صورت هیون سونگ را پاک کرد. هیون سونگ به مادرم نگاه نمیکرد و سرش را پایین انداخته بود.
- نمیتونی راه بری؟ مطمئنی؟
با سرش علامت منفی داد. مادرم شلوارش را بالا زد. پاهایش کوبیده شده بود. از سونگ یون متنفر شدم. به این می مانست که هیون سونگ را به قصد کشت زده بود. بیش از این طاقت نیاوردم، او را کول کردم و به سمت اتاق خودم دویدم. داد زدم و به مادرم گفتم دکترمان را خبر کند. از پله ها که بالا میرفتم با اینکه هیون سونگ آهی برنمی آورد ولی به من تلقین میشد که با هر حرکتی که میکردم درد او را بیشتر میکردم. او را آرام روی تختم خواباندم. دکتر به همراه مادرم آمد. دکتر چه را بلافاصله بالای سر او فرستادم. به معاینه کردن دکتر نگاه میکردم، میخواستم حال هیون سونگ را از حالات چهره ی دکتر تشخیص بدهم. خیلی اوضاع خراب بود. مادرم صورتم را ضدعفونی کرد تا زخم هایم را پانسمان کند. صورتم را به سمت خود برمیگرداند ولی نمیخواستم چشم از هیون سونگ بردارم. باز به او نگاه کردم. به من لبخند میزد. خوشحال شدم. خندیدم، خنده ام دندان هایم را به هیون سونگ نشان داد. دکتر زخم های عمیق او را بخیه زد و بقیه را پانسمان کرد. صورت من پر از پانسمان های سفید شده بود. او را چند دقیقه ای به حال خود رها کردم تا بخوابد. شب برگشتم و برای او شام بردم. بیدار شده بود و به آسمان شب نگاه میکرد. چراغ ها را روشن کردم. به سمت من برگشت. میز را کنار تخت کشیدم و سینی غذا را روی آن گذاشتم. به او کمک کردم تا بنشیند. خندید.
- ممنون کوچولو. چه داغون شد صورتت. اینا جاش میمونه.
- هر چقدر هم که داغون باشه مثل تو نیست. خیلی از شجاعتت خوشم اومد. من انقدر جرأت ندارم که خودمو به آب و آتیش بزنم. از مردن میترسم.
- گفتی اسمت یوچانه؟
- آره هیون سونگ.
- پس اسم برادر کوچیکه ام یوچانه.
- بچه تکی؟
- آره.
- مثل من.
- اوهوم.
قاشقی از سوپ برداشتم و جلوی دهان او گرفتم. به من خیره شد و صورتش را برگرداند.
- یعنی الآن واقعا انتظار داری از دست تو غذا بخورم؟
- چاره ی دیگه ای داری؟ برای خوب شدن زخمات باید خوب بخوری دکترم گفت تا یه مدت تکون نخوری.
نفس عمیقی کشید. سعی کرد تا دستش را بالا بیاورد ولی درد این اجازه را به او نمیداد. کمی مکث کرد و قاشق را جلوتر بردم. از این کار امتناع میکرد ولی نهایتا مجبور شد پذیرایی من را بپذیرد.

The Third ShotWo Geschichten leben. Entdecke jetzt