۹. وصالی دوباره (۳)

7 1 0
                                    

بعد از مدتی که زخم هایش بهبود یافت با من راهی شد تا فن گانگستری را بیاموزد. تیراندازی اش حرفه ای بود و از منی که یکی دو سال بیشتر از او تمرین کرده بودم بهتر شد. خیلی باهوش بود. سریع راه افتاد. خیلی اوقات داوطلبانه با کاپو ها به مأموریت میرفت. به او غبطه میخوردم. احساس میکردم جای مرا میگرفت. مادرم هم او را خیلی دوست داشت، هیون سونگ خوب تربیت شده بود و به مادرم احترام زیادی میگذاشت. همیشه کنجکاو بودم گذشته اش را بدانم ولی هیچوقت دهانش را برای تعریف رویداد های زندگی اش باز نمیکرد. هیچوقت یادم نمیرود زمانی که به من یاد داد چگونه مجسمه هایم را طوری بسازم که متلاشی نشوند. با من بازی میکرد. دوران خوبی بود. حتی دختر عمه ام را که از من هم کوچکتر بود با آغوش باز پذیرفت. برای من و سویونگ برادری کرد و من تمام شادی دوران نوجوانی ام را به او مدیونم. گاهی دلم به حال او میسوخت، از طرفی باید دستورات پدر و اطرفیان اش را انجام میداد و از طرفی سعی داشت رابطه ی برادری اش را با من روز به روز محکم تر کند و از طرفی با پدرم شرط بسته بود. از پدرم خواسته بود در قبال کار هایی که برای او میکند و در کنارش باقی میماند بگذارد تا او درس بخواند. من به مدرسه نرفته بودم و خواندن و نوشتن را مادرم به من آموخته بود. هیون سونگ از پدرم خواست تا مرا نیز به مدرسه بگذارد. از آن جایی که نمیخواست از همسالانم عقب بمانم تمام دروسی که لازم بود تا پانزده سالگی بلد باشم به من درس داد. در آن روز ها کار هیون سونگ به حداکثر رسیده بود. صبح ها به من درس میداد، شب ها به کار های پدرم رسیدگی میکرد. فکر کنم حتی خواب و خوراک درستی هم نداشت. بعد از این دوران هم زمان به مدرسه رفتیم. قرار شد با کسی دوست نشویم و همیشه با هم بمانیم. خیلی فضای مدرسه را دوست نداشتم ولی از همراهی هیون سونگ به قدری خوشحال بودم که حاضر بودم تا آن سر دنیا با برادر بزرگترم بروم. روزی رسید که مدرسه مایه ی عذاب من شده بود. معلم به ما تکلیف کرده بود تا درمورد پدرانمان صحبت کنیم. در اتاقم قدم میزدم و جمله های جورواجوری که میخواستم به دروغ تحویل معلمم بدهم تمرین میکردم. در خودکاری که در دستم بود را باز و بسته میکردم. استرس خرخره ام را میجویید. خیلی ناراحت بودم. برای اولین بار در عمرم از پسر پدرم بودن شرمنده شده بودم. هیون سونگ به اتاقم آمد و مرا در این حال آشفته دید. روی تخت نشست و کلاهش را درآورد. کلاهی که سیزده سالی میشود بر سر میگذارد.
- پس چرا اینجوری تو؟
- هیون سونگ فردا چه جوابی به معلم بدم؟
- نگران اینی؟ دروغ نگو.
- چی؟ یعنی بگم که بابام تحت تعقیبه؟ ممنونم از همکاریت!
- نه فقط واقعیت های ساده ای رو پنهان کن.
- یعنی چی؟
- یعنی اینی که بهت میگم حفظ کن.
روز بعد با اینکه هنوز اضطراب زیادی در درونم بازی میکرد ولی دلم را به دریا زدم و جلوی بچه ها ایستادم. بچه ها مرا نمیشناختند. همیشه آخر کلاس بودم و با هیچ کس ارتباط نداشتم. اگر کسی مرا اذیت میکرد هیون سونگ که دیگر قلدر مدرسه شده بود از من دفاع میکرد. استرس زبانم را بند آورده بود. عرق هایی که از کنار گوشم پایین می آمد را احساس میکردم. معلم از تأخیرم ناراضی بود از جایش بلند و شروع کرد به قدم زدن. کنار هیون سونگ که نزدیک من مینشست ایستاد. هیون سونگ که نگرانم شده بود دست به عمل زد.
- آقا، میتونم منم برم؟ شاید یوچان اینجور راحت تر باشه.
- برو.
کنار من آمد. در گوشم زمزمه کرد.
- از چی میترسی؟ مگه متنو یادت رفته؟
- نه استرس دارم.
-برادران سونگ بهتر نیست یکیتون کنفرانسشو شروع کنه؟ کلی از وقت کلاس رفت.
- بله چشم. پدرمون آدم تحصیل کرده ای نیست و مقام اجتماعی خاصی نداره ولی تمام سعیشو میکنه که ما رو خوب بزرگ کنه.
معلم با شنیدن حرف هیون سونگ خواست تا جلوی صحبت کردن او را بگیرد، شاید برای اینکه میخواست آبروی ما را حفظ کند.
- یوچان، پدرت زندگی کردن رو چطور بهت یاد داد؟
- آقا پدرم زندگی کردنو بهم یاد نداد، زندگی کرد و گذاشت تا نگاش کنم و یاد بگیرم.
- براش دست نمیزنید؟
همکلاسی هایم دست زدند. برای اولین بار در طول عمر پانزده ساله ام اینجوری تشویق میشدم. خیلی احساس خوبی داشتم، هیچوقت شیرینی این لحظه را فراموش نخواهم کرد. به یاد دارم که برگشتم و به هیون سونگ نگاه کردم. هیون سونگ خندید و مرا بغل کرد. آن لحظه، لحظه ای بود که هیون سونگ را از ته قلب برادر خود میدانستم.
- بهت افتخار میکنم برادر کوچولوم.
هیچوقت صدای او را فراموش نخواهم کرد. قسمتی از راه را برای رسیدن به مقر پیاده میرفتیم. از جایی که مدرسه ی ما بود تا جایی که میشد سربازان پدر با ماشین به استقبال ما بیایند. در پیاده رو ها قدم میزدیم. به بچه هایی که در پارک بازی میکردند، به گنجشکانی که لابه لای برگ درختان آواز میخواندند و به دخترانی که با هم به گردش آمده بودند و میخندیدند نگاه میکردم. با رفت و آمد ماشین ها در خیابان و شلوغی بازار ها احساس میکردم قلب شهر میتپید. به هیون سونگ نگاه کردم. سرش را پایین انداخته بود و اصلا به چیز هایی که شش دانگ توجه ام را از آن خود میکرد توجهی نداشت. به یاد آوردم که امروز درمورد پدر من صحبت کرده بود. حفظ رازمان را به پدرش مقدم کرده بود. با آرنج به او زدم، سرش را بالا آورد.
- چی شده پس؟
- هیچی به راهت ادامه بده.
- هیون سونگ ناراحتم.
- از چی؟
- از اینکه تو ناراحتی. عذاب وجدان دارم بخاطر چیزی که تو مدرسه اتفاق افتاد.
- نه نمیخواد عذاب وجدان داشته باشی. به هر حال الآنم پدرت سرپرستمه.
- اگه میتونستی درمورد پدر خودت حرف بزنی چی میگفتی؟
- میگفتم پدرم معلم بود، یه آدم ساده و مهربون. کسی که به من قول داد زندگی عالی ای برام بسازه. کسی که...
- چی؟
- کسی که تا آخرین لحظه ی عمرش خواست پای قولش بمونه.
دیگر حرفی نزدم. بهتر بود سکوت را حفظ میکردم تا هیون سونگ باز به یاد پدرش نیوفتد. سوار ماشین شدیم و به مقر رفتیم. تا زمانی که کنکور دادیم به این نحو پیش میرفت. دوستانه به مدرسه میرفتیم. روزی کیفش را به دست من داد و به سمت دفتر پدرم رفت. سریع به اتاقم رفتم. خواستم سریع آماده شوم و به هیون سونگ بپیوندم. به دفتر پدرم که رسیدم پدرم انتظارم را میکشید. روی صندلی کنار هیون سونگ نشستم.
- خوب شد اومدی. میخوام اسماتونو انتخاب کنم. به نظرتون؟
- هر چی شما گفتین پدر.
- تو که اسمت مشخصه. اژدهایی. هیون سونگ تو پیک سیاه باشی خوبه؟
- نه رئیس اسممو خودم انتخاب کردم ولی قبلش خواسته ای دارم که میخوام مطمئن بشم برام انجامش میدین.
- حتما. خواسته اتو بگو.
- میخوام یوچان تا جایی که میخواد درس بخونه.
- درس بخونه؟
برگشتم و با تعجب به هیون سونگ نگاه کردم.
- آره. یوچان استعدادشو داره و اگه پیشرفت کنه برای این کارشم خوبه. حسابداری یا اقتصاد.
- یوچان تو نظرت چیه؟ دوست داری ادامه تحصیل بدی؟
هیون سونگ به من نگاه کرد. نمی خواستم او را از خود ناامید کنم و امیدوار بودم که همچنان در درس خواندن به من کمک کند. به هوش او احتیاج داشتم.
- خوبه. اقتصاد میخونم.
- هیون سونگ راضی شدی؟ اسمتو میگی؟
- میخوام دارک سول باشم.
- اسم قشنگیه. خیلی خوش سلیقه ای. یوچان از این به بعد معاونم تویی و دارک سول هم دست راستته. کارم تموم شد. میتونین برین". الآنم دکترای اقتصادمو به هیون سونگ مدیونم. از اون روز هیون سونگ دارک سول شد و من اژدها. جدایی ناپذیر شدیم.
یوچان که برای تعریف کردن گذشته بلند شده بود و در طول اتاق قدم میزد کنار پنجره ایستاد و دستانش را از جیب هایش درآورد. سوبین که چایش را تمام کرده بود هنوز سئوال داشت. دلش در طول داستان هزار بار آتش گرفته بود. رئیس را دیگر آدم مغروری نمیدید ولی در اصل شخصیت او تردید داشت.
- پس هیچی از گذشتش نمیدونین؟
- نه. فقط میدونم پدرش کشته شده و معلم بوده. هیون سونگ مال این خانواده نیست درگیرش کردن ولی خوب از پس کارشم برمیاد.
- ممنونم رئیس.
- حالا باید برام کاری کنی.
- چی؟
- هیون سونگ سر رابطه ای که با سم شیرین دارم خیلی حساسه. میخوام انقدر به خودت سرشو گرم کنی که دیگه دست از سر من برداره.
- شاید یه چیزی میدونه رئیس.
- کاری که بهت میگم انجام بده.
- چشم. من برم رئیس.
- برو. وایولت؟
- بله؟
- روح تیرشو با لمست مثل نور مهتابی که هر شب بهش خیره میشه روشن کن.
- رئیس من اونو برای این چیزی که هست دوسش دارم نه برای چیزی که همه انتظار دارن باشه.
وایولت تعظیم کرد و بیرون رفت. یوچان نفس عمیقی کشید و دستکش هایش را از دستانش درآورد. به جای زخمی که کف دستش قاب شده بود نگاه کرد. روی آن دستی کشید. " قدرنشناس بودنم باعث شده که حتی دلم تنگ بشود تو را بیشتر از خودم برانم..."
سوبین میدوید. صدای پاشنه هایی که ناراحتی را در زمین فرو میکرد یه جین را از آمدن طعمه اش آگاه کرد. سم شیرین مقابل وایولت را گرفت. سوبین که شوکه شده بود دستانش را بالا برد. معشوقه ی رئیس چه کاری با کاپو داشت که باید اینگونه جلوی او میپرید و لوله ی تپانچه را به سمت او نشانه میرفت؟ یه جین دستانش را روی گلوی سوبین گذاشت و او را به دیوار چسباند. ناخن هایش را در گردن او فرو میکرد. وایولت خواست او را پس بزند ولی از رفتار او که ممکن بود هر لحظه او را بکشد ترسید.
- چیه؟ چی میخوای؟ بذار برم.
- فقط یه بار ازت سئوال میکنم راستشو بگو. از کی دستور میگیری؟
- چی؟ دستور چیه؟
- از طرف کی اومدی رئیسو از من بدزدی؟
- رئیسو چی کار دارم؟ مال خودت، من خودم بهترشو دارم! تازه برای تو خیلی هم زیاده.
یه جین احساس کرد از حد خود بیشتر جلو رفته بود. خودش را در جایگاه سوبین میگذاشت به احتمال زیاد به سم شیرین شک میکرد. نخواست بیش از این مشکوک به نظر بیاید. از صمیم قلب خواست سوبین فکر کند که رفتارش از حسودی برمیخاست نه چیز دیگر. دستش را از روی گلوی او برداشت و تپانچه اش را روی کمرش گذاشت. وایولت گردنش را دست کشید.
- دیگه دوروبر رئیس نبینمت. خیلی روی عشقم حساسم.
وایولت تپانچه را از روی کمرش برداشت و خشابش را خالی کرد و در جیبش گذاشت. تپانچه را به یه جین که عصبانی و ترسیده بود برگرداند.
- برای عشقت خطرناکی کوچولو. این چیزا نباید تو دست تو باشه. یه وقت میزنی عشقتو میکشی.
سوبین سرعتش را برای جبران وقتی که سم شیرین از او گرفته بود زیاد کرد. یه جین روی زمین نشست. آرزو کرد رئیس مانند دیو به دلبرش اجازه میداد باز خانواده اش را ببیند. سوبین به حیاط رفت. هیون سونگ تازه از مأموریت رسیده بود. با دیدن سوبین تعجب کرد. دونگ وون سربازان را برد تا تقسیم شدن محموله ها را بین کاپو ها برنامه ریزی کند. سوبین بغض داشت. از جایی که میدانست معاون دوست ندارد مقابل خانواده محبت درونی اش را آشکار کند منتظر ماند تا خانواده از محیط اطراف پراکنده شوند. هیون سونگ جلوتر رفت.
- اینجا چی کار میکنی؟ مگه نمیدونی امروز باید سهمتو تحویل بگیری؟
- هیون سونگ...
- سوبین چرا احساس میکنم بغض داری؟
سوبین پرید و هیون سونگ را بغل کرد. دومین باران سال که روی دارک سول فرو میریخت از چشمان سوبین پایین می آمد. دارک سول نخواست وایولت را از خود برنجاند ولی نمیشد در مرکز حیاط مقر این چنین باقی بماند. سوبین را همانطور که به گردن او قفل شده بود بلند کرد و به اتاقش برد. یوچان که نظاره گر این ماجرا بود بغض کرد و باز دستکش هایش را پوشید تا یه جین که داخل آمده بود زخم دستش را نبیند. هیون سونگ سوبین را روی تخت اش نشاند و در را پشت سر خود بست. روی لبه ی پنجره نشست.
- مگه بهت نگفتم که...؟ خسته ام سوبین تو دیگه نباید فکری بهم اضافه کنی... .
- من چطور میتونم به آدم سختی مثل تو آرامش بدم؟ باید اسم خودتو میذاشتی صبور.
- یعنی چی؟
هیون سونگ بلند شد و کنار سوبین نشست. سوبین سرش را به شانه ی هیون سونگ تکیه داد. هیون سونگ با اینکه خیلی سخت بود حتی دستش را به سمت او ببرد ولی مانند کسی که عضلات خشکی داشته باشد با کندی پیش میرفت. برای اولین بار پهلوی او را به سمت خود فشار داد و سوبین را در آغوشش کشید. دست دیگرش را که میلرزید روی صورت خیس سوبین کشید. سوبین چشمانش را بست. گرمای تن هیون سونگ مانند گرمای بدن پدر دوست داشت. مطمئن شد که میخواهد تا آخرین لحظه ی عمرش در این آغوش بماند. احساس کرد لیاقت خوبی هیون سونگ را هم ندارد.
- چرا گریه میکنی؟ عاشق طاقت نداره اشکای معشوقشو ببینه.
- معشوق طاقت اینو نداره بفهمه لیاقت عاشقشو نداره. هیون سونگ... خیلی دوست دارم... .
هیون سونگ با شنیدن این جمله که از عمق احساسات وایولت نشات میگرفت به خود لرزید. سوبین بلند شد، در را قفل کرد و پرده ها را کشید. اتاق تاریک شد. هیون سونگ هنوز منظور سوبین را نمیفهمید.
- هیون سونگ؟
- بله.
- میخوام صورتتو ببینم. میخوام چشمایی که رئیس میگه به جذابیتشون حسودی میکرده ببینم. اگه هنوزم با این کار مخالفی پاشو پرده ها رو کنار بزن، درو باز کن و منو بیرون بفرست.
هیون سونگ خوشحال بود که بالاخره دل سوبین را کاملا بدست آورده بود و از طرفی بیشتر نگران او میشد. برگشت و رو به سوبین نشست. دستان سوبین را بالا آورد و به کلاهش بست. دستانش را پایین آورد.
- بزنش بالا.
سوبین لبخند زد و کلاه را آرام بالا زد و پشت سر هیون سونگ انداخت. هیون سونگ چشمانش را باز کرد و به سوبین که به او نگاه میکرد خیره شد. به سلیقه ی خود افتخار کرد. سوبین بیش از پیش به قلب او نشست. سوبین که مجذوب نگاه هیون سونگ شده بود به سختی میتوانست باور کند که این صورت یک خلاف کار باشد. روی صورتش جای زخم بود که از نظر سوبین خیلی جذاب بود. همانطور که یوچان گفته بود چشمان هیون سونگ تمام توجه طرف مقابلش را جلب میکرد. هیون سونگ سرش را پایین انداخت. طاقت نداشت بیش از این با سوبین تماس چشمی برقرار کند. سوبین هنوز از تماشای صورت او سیر نشده بود خواست سر هیون سونگ را بالا بیاورد که هیون سونگ او را در آغوش کشید و صورت سوبین را به سینه اش فشرد. سوبین دستانش را دور کمر او حلقه کرد. دیدن صورتش کافی بود تا دنیا را به سوبین هدیه کنند.
- هیون سونگ؟ معشوقه ی رئیس مشکوک میزنه.
- یعنی چی؟
- سم شیرین عاشق رئیس نیست. بیشتر به این شبیهه که براش فیلم بازی میکنه. رابطه ی شیرینی ندارن.
هیون سونگ نگران شد.

The Third ShotTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang